Thursday, May 2, 2013

برای شیدا و تولّد عشق هزار ساله




 
خانه ها تغییر کرده اند
برف کمتر می نشیند بر شانه های دربند
کوچه ها عریض تر و
درختان ناپایدارترند بانو !
در باور باد هنوز گرده افشانی
در نهاد چراغ هنوز عاشق
سیه باد وحشیانه سیم های برق را می نوازد
و آهنگ ها و سارها در هم متلاشی می شوند
آن گاه تو با لبخندی ملیح
رطوبت می دهی و تخم می گذاری در باور بخار
ندیده می دانم
از زیر زانوهایت چشمه ها می جوشد
آن گاه به لرزه می نشینی در برابر آهو
اینجا حریم سینه ایست
زیارتگاه عشقی ست هزار ساله
و من نیامده می دانم
بر گونه هایت دانه ای جوانه زده
نیمی سرخ نیمی زرد
تو خواهر پائیز های نزاده
و شاعر شبدرهای شرمی
نه یک زن
که یک پوینده ای در پی فصل های آبزده.
مردانگی در گرداب شیطان ناپدید گشت بانو
غضروف های خود ناگرفته و
سبز رگ های خزنده
در مذاب غریبه ای فرو غلتید
و دیگر مهاجری باز نگشت
به این سرزمین بی آب و علف
شمعی به جان آمده ام
با آتش خالص
و با دستانی که نسیه ستانده ام از مسیح
به خلوتگاه تو می آیم بانو
آینه را برایم ترجمه کن
و در گرگ و میش زلف های افسانه
تار موئی به من ده
که شبی تا صبح در غریو من تنها نشستی
تشنه و نیازمند
روی صحبتت با حوضچه بود نه با اقیانوس
تو می دانی
که خلوت خرداد را
شایسته نیست نوشیدن
حال که گل ها به نقطه جوش رسیده اند
و سایه ها مکدرند در باور آب
تو نه یک زن
که یک شاعری در اندیشه بازگشت و دوره
با قدم های ابر
سوی آسمان تابستان پیش می روی
تنها و خودروی
انسان و سفید.م
می روی تا هلال را بارور کنی
از این دست به عیدی متبسّمی
که هیچ منجمی حتی به فکر آسمان نیست
و هیچ نگاهی
در امتداد تطهیر ظهر ننشسته است
شگفتا شاد در رنگ های آبرو رفته
آبتنی می کنی
شگفتا شاد در سبکسریِ قاصدک حیرانی
بانو به التهاب تنهائیت رسیده ام
با هزار شمع و هزار شعر
دستانت را پیش می کشی
و ناگاه رخساری می بینم
در زبانه های آن حقیقت
خودمانی تر از همیشه با نان
از تکاپوی پونه به کبرِ گردو می رسم
اینجا زادگاه من است
با کوهستانی جّد اندر جّد
و با روستائی نسل اندر نسل
و این عادت دیرینه ایست
هر گاه به هر حالتی که باشم
چون به سقف گفتار می رسم با نور
به زادگاه خود پای می نهم
با تو
تو آن جا تکثیر یافته ای
بر گلّه های روان
همسوی با هامونی
و شکارگاهی هستی در میدان دید آبشار.
با من بگو از هزار سال چراغ و لحظه ی خاموشی
از هزار سال کبوتر و لحظه ی پر پر
می خواهم اگر سرمشقی شدی
برای نسیم های لُخت
و دختران محجوب
بخندم در هیأت عشق
که خود را به آشوب کشیده ام
و ترا به تصویر
و تو هنوز عاشقی
در باور چراغ
و تو هنوز چراغی
در باور عشق.م
 

                                                                همدان- خرداد80
عبدالله گلابی (هنر)م
 
هیچ کس جز او جهان را شاعرانه نمی بیند. همه ی لحظاتش، گفتگویش و مراوده اش با جهان چنان شاعرانه است که آرزو می کنم کاش جهان همیشه از نگاه شعر گفته می شد. دیده می شد. م
 
 


No comments: