Sunday, June 8, 2014

بی قرارم چو مرگ در پی طاووس

Oman
دیدمش در جامه ای سفید با چشمان سورمه کشیده و ته ریشی خوشرنگ. هیبتی چون مردان عرب با دشداشه. در ساحل دریای عمان بودیم. کنار خط ساحلی همان هتل ماه آپریل. رفتم نزدیک. انگار همدیگر را می شناختیم از قبل. مثل سلام بود. مثل بال زدن کبوترها روی بام کودکی ام. بوی زنبور می داد. بوی رازقی. بوی یاس امین الدوله خانه ی پدری. پشت چشم هایش مشبک های مخبر الدوله بود. مانکن های  لباس عروس پشت آن پنجره. پس بود. خود پیش بود. پستان برآمده از شیر بود. بوی جفت گیری می داد. می ترسیدم نفسش حامله ام کند. می ترسیدم دستش را از کنار، کنار بکشد و مرا به کنار خویش و از همه به کنار. می آمد به سمتم از سوی باغ عدن. از سه جهت اما. به روی خودش نمی آورد عبور را. وقف فقط بود. می رفتم به سمتش انگار بادی که در کوزه بپیچد صدایش صدای خودم بود حتی. گفتم سلام. کوزه گفت سلام. تشنه ام بود رویم نشد با این همه پررویی بگویم آب. گفت آینه را بردار و برو پشت آبادی. بدون آنکه نشانی بدهد می دانستم از دهکده ی دوران کودکی ام حرف می زند. از کوچه ای که وقت عبور به من سنگ زدند از پشت بامشان چون کیف و کفشم شهری بود. خم شدم که سنگریزه بردارم، سنگ شد. مثل شهرم شد. طوفان شن آمد. چه یال های قرمزی. از زیر پیراهنم هزار چشم. سنگین بود هوا مثل خواب. می خواستم یادش بگیرم. آمد کمی نزدیک تر. هوا هوای لواط بود. موهایش از زیر دشداشه، سیاه و تابدار. نفسم بند می آمد از تن جوانش. در نگاهش همه ی گذشته ام بود. همه ی رازی که شعر شده بود. در پلک زدنی همه را خواندم. گفتم ابن الوقت وقتش است. در دوردست سامرا بود. کوچه ی تنگ سلطان احمد بود. بوی بسفر می آمد. زانوانم می لرزید. می خواستم بیفتم و توان افتادن نداشتم. طوفان شن شد در تهران. خودش را بیشتر کرد. خم که شدم زن لوط بودم اما در دل نهنگ یونس. گفتم نترس. نشانی دستمال و حجله را می دانم. من آن چکه ی آخر همان خونم به همان مهر و نشان. خنده اش گرفت پدرسگ. دستش که از غیب می ترسید رودابه را با گیسوانش تاب داد و زال از ریسمان بالا آمد. راه در من افسرده شده بود. می خواست معاشقه کند با کلمه. با شب غریب و مرکب. خط نستعلیق شد تنم. جنینم را دوباره سقط کردم دو هزار و شش بار. چیزی نگویید اگر دیدید مرا روی تخت بیمارستان. در می خواهم می خواهم ها. بیایید خیلی رام. بیایید چون هندوانه. چون شهریور. نقاب از صورت بکنید اینجا. اینجا خود یا. اینجا خود شاید است. بیا فقط بیا.
 پروانه رفت. نوشابه نوشیدیم. اهواز هوایش ناپاک شد. پسرم را آورد روی کف دهانش. نمی توانستم تفش کنم. گفت بخوان به اسم او. گفتم "حول حالنا الی احسن الحال"  بوی پرتقال می داد. در خونم مبتلا به تنبلی. گفتم امان و شیطان در من نوشید. به وقت موقع شدم. کلاه کجی شدم در معبد بودا. زبانه ی فروکشنده شدم در مسجد ایاصوفیه. خوابم می آید و سر و صدای این پرنده های ابابیل. فیل ها در پی ام عاج بریده و از شانه هایشان خون می ریزد و دست من سفید است از جنایت. باد اسرار مرا برداشت و انداخت در تنگه ی هرمز. آخ هرمز من. نیلگون من. بگذار کوسه های این خلیج تنم را تکه تکه کنند. بگذار موهایم رو به این خلیج شورابه بزند. بگذار همین جا پای این معبد قدیمی بمیرم. نگاهش دیوار ندبه شد. زنان دور شیون می زدند. مادربزرگم ام یجیب می خواند. من عزیزم شدم. عزیزم عزیزم به تو نگاه می کنم با شاه مقصود. با تسبیح های امام زاده صالح. می بینی معشوق را در نگاه معصوم من؟ می بینی این ساطور بالای سرم را. توبه من از شک نیست از اقرار به گناه ناکرده است. سنگم نزن این همه با وسواس رحمتت. ببین سهراب چقدر ساده می رود به  سر وقت خدا. به سلامت ای ابدیت. یاشار نزدیکی دلم بود. خود دلم بود. گفتم شعرم را بخوان. شعری شد و شمس و شراب انار آورد خانه ام. گلندل دوباره قرار من شد. قبرستانش شادابم کرد. و آن پایین شیدا در برکه های انگور بود. مادرش داشت در بادیه می سوخت به جای او. بوی چوب پنبه می آید. بوی زردالو های شهریار. گفتم سلام سایه های قدیمی مریلند. از دستم گرفتند قرابه و قر را.  گفتم سنگم بزن. "هل جزا الاحسان الا الاحسان؟" حرفی نمی زد شش انگشتی. سوز می خواند سوره اش. من اما حدیث طولانی آهی بودم بر لب های مهرداد. تقدیرش بودم. انگشت اشاره اش را که چرخاند، بدر با فنجان های طلا برایم قهوه ی ترک آورد. گفتم در این بیابان از من سینا می خواهی؟ من گمراه شده ام ای گمنام. گفت وقتش است. گفتم این همه بی تاب تو بودم و می اندیشیدم عشق است پس تو خودش بودی. خود قشنگ مرگ. بیا و درسته مرا بنوش. بیا و از دست هایم شروع کن. از این انگشت ها که گل می مالند و کوزه می سازند. از این هوای مرغ سوخاری و هویج سرخ کرده. گفت برگرد از همین راه که آمدی. گفتم ماشینمان میانه ی راه ماند. دم غروب بنزین خالی کردیم. من داشتم دوباره "بار هستی" می خواندم از بس بار سنگین ترزا در چمدان دل من است. خسته شده ام از بس مرا چون در تاشو باز و بسته می کنی. گفت راه خود ببرد تورا. راه افتادیم در سکوت بیابان و درختان حرا. از دور گلدسته ی مسجدی پیدا بود، اما ما دنبال شل می گشتیم. هوا شرجی بود و شر شر عرق می ریختیم. مهرداد گفت آنجاست. آنجا چون سنگی افتاد در غار حرا. آنجا را خواب نیمه ای برده بود. غرور یک گرگ در من به کمین نشسته بود. گه گاه خود اتفاق بودم با بلدرچین های باغ رضا. از دورهای کردستان صدای دف می آمد ناگهان. می شد خواهر هشت دست و سربند عبدالله گلابی باشم. زن مستی در همدان باشم، دانا چون علی آشوری. دانه های برف. نرم و یکریز روی شبی مست. روی صدای بنوش بنوش ما تا دم صبح. نوک پا رقصیدن علی باشم دست در کمر و موی یار. درهای گورهای گروهی. اعدام استخوان های پاک در تن من. صحنه ی مغولی در مینیاتور. مگس فراری روی زنجبیل. وزوز مزاحم این اضطراب. این اضطراب. با خودم زمزمه می کنم نامه های خطی مراد را. دلم شاد می شود. می خواستم از خط وسط جاده سوت بزنم اما صدایم کلاغ شده بود هی می گفتم قار قار می خواند تیک تاک. مثل روزی که با یاشار رفته بودیم سبزی فروشی ارمنی ها. از کوچه ی پشتی بر می گشتیم روی کهن ترین چنار سال یک ساعت کوکی سبز بسته بودند به شاخه. گفتم نگاه کن سالوادر دالی آمده است به استقبال ما با آن سبیل مضحکش. خندید چون چارلین چاپلین. گفت بخند زن خوب خنده های تو خوب است. گفتم این نشانه نیست ای ناتمام؟ باید تمامش می کردیم. اما آفتاب به نیمه رسیده بود و جاده کش می آمد مثل صدای کشدار بال ها. مثل صدای آهسته ی دنیا. هنوز از زندگی من پانزده دقیقه ای نگذشته بود که علی آمد با ماشین سفید و یک بسته تخمه کنارش. شیشه ی پنجره را داد پایین. با عربی غلیظی گفت که از آن سمت جاده ما را دیده که از کاروان عقب افتاده ایم. دور زده است و خلاف راه آمده است. چاق و کوتاه بود اما چشم های آشنایی داشت مثل قهوه خانه های مراکش. مثل مکتوب. دلم می خواست زیر سایبانش قلیان بکشم. دمادم بشنوم از زیر سروهای مکار. می خواستم تکراراین دروغ باشم. در ماشین را باز کرد گفت بیا بیا بالا اینجا نه ساربانی است نه شتربانی. زانوی گل گرفته ام را خم کردم. مهرداد انگلیسی با او حرف می زد من اما هیچ چیز جز سی و دو حرف مقدس نمی شنیدم. آب خنکی داد به دستم. گفت بیا روشنایی. گفتم از کجا آمدی علی؟ گفت از چراغ جادو. گفتم خود کمکم کن هستی. خود ببین هستی. خندید دیوانه. مرا که از خودم می ترسیدم حتی برد کنار پمپ بنزین. گفت تو نیا در این گرما. آفتاب نفیر می کشید. من جعبه ی کتاب ها را باز می کردم. دانه دانه نامه ها را می گذاشتم در گنجه. دانه دانه موهایم می ریخت در شمس العماره. یکباره دلم می خواست برقصم. رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست. رستم پوزخند زد، گفت بیا شاهنامه ات را تمام کن. چه کسی گفته آخرش خوش است؟ گفتم یعنی من از این سردابه پایین بروم به سرچشمه ی مقصود می رسم؟ گفت "هرچه در پی آنی آنی" من اما جز سی و دو حرف مقدس هیچ چیز نمی دانستم. علی گالن قرمز را پر کرد. چای و نبات هم برایم خرید. از پنجره خم شد. چشم هایش بیشتر از لب هایش بود. خود زعفران بود. نمی گذاشت مرگ که این همه پی اش بودم انگشتش را بگذارد روی برگم. شاخه ی طوبا را داد بالا. گفت بیا و با من برقص اینجا. کتاب های خانه ی علی آشوری گریه ام انداخت. بوی مشک می داد. بوی بگذار بخوانم. گفتم سطر عزیز، ای دمی که می دمی نفس نفس در دست من، مهربانی تو مرا ادامه می دهد. مهربانی تو مرا خیس می کند از سجده. مهربانی تو مرا نوشتن می کند در این حریق. هیچ نگفت سکوت. کلاه از سر برداشت دعای خیر. هوا تاریک شده بود که سورنا را نواختند. علی گفت بسم الله. چقدر شرح و حال این شیر خوش است. چقدر روزگار دارد این بیابان. چقدر ماه دارد قصه های من و شما. باز گفت اقرا باسم ربک الذی خلق و ماشین راه افتاد. اشک من نیز. گفتم کجا ببینمت؟ گفت "بخوان مرا تا اجابت کنم شما را" بی قرارم چون مرگ در پی طاووس. و من این طاووس را یکبار در سال دو هزار و نه در نرده های کتابخانه ی فیروزه ای دیده بودم. منتظر بودم زیر درخت اکالیپتوس. نسیم خنک خرداد می وزید. لیلا هنوز عاشق بود به آن ساعت. باربد هنوز مرا صدا نکرده بود شیدا. هنوز نگفته بود "ماشینت بوی خوبی می دهد. بوی تو را" من هنوز عاشقی بلد بودم در پیراهن. هنوز به چشم هایم سرمه می کشیدم. می رفتم سر قرار با پاشنه های بلند شکسته و کیف های براق از ماتیک. گفته بود تو هیچ وقت مثل زن ها در کیفت ماتیک و آینه نداری. گفتم مثل شاعرها هم قلم و کاغذ ندارم. بعد عقیقش را درآورد و مرا عقد کرد در انگشت هایش. تلو تلو خوردم تا درختچه های کوتاه . تا بلندی های پالاس وردس. اقیانوس آرام نفیره می کشید در موج هایش. گفت آماده ای؟ و من خودِ جواب بودم. گفتم پس ترس که می ترسیدم تو بودی؟ اشاره اش بر دهنم. اشاره اش در دهنم. اشاره اش با دهانم. قفل شدم. پاهایم را قفل کردم دور کمرش. گفت بریزم. گفتم بریز و شب بارانی شد بر روزهای من. این همه سال تاریک را آمدم تا بیابان های حتا تا خواب تو را ببینم و امروز که روز موعود است به جای سینه ی عروس دل بزدل گنجشکی را برایم هدیه آوردی که به جای قناری رنگش کرده بود. نا ندارم که بخندم یا زیر دستانت بزنم که دستم انداخت. مثل خود غم چمباتمه می زنم در خودم. می گوید زنگ نزن اینجا. اینجا یعنی پوسیدن. اینجا یعنی خیرگی. می خواهم هنوز خیره باشم به تو و روی این کلمه که هنوز نگفته ام. می گویم بگذار یکبار ببینمت. می گوید آتش را این همه به یادم نیاور. به جایش خود جا شو و به پسرت زنگ بزن. این طوری زل نزن، آلوده می شوی به چهل سالگی. به یکبار دیگر. باید از ته دل دوباره بشوی. دوباره یعنی لخت بشوی در خودت. به  ناخن هایت لاک بزن. دوباره تنگ شو. دوباره خاک بخور. دوباره خودت شو با گلوی شرحه شرحه.  دلم یکباره حاضر می شود. دلم یکباره برای حزن خداداد تنگ می شود. می خواهم ذره ذره زمان را بچکانم در آن سال های جادویی تا دوباره او مرا آنطوری نگاه کند. آن طور را نمی توانم برای شما بگویم، خود شما تعبیرش کنید عاشقانه. از بس دستمالی شد دیگر نگفتمش در سه شنبه های موعود. متبسم چون جنگجویان، چند دست رخت و شمعدان و نقل و نبات می ریزم ته این کلوچه می پیچم دور دستمال آبی می روم زیر درخت آلبالو. مرگ اسبی می شود. سوارش می شوم بی سوار. می رویم گوشه های ساحلی عمان. صخره های سنگی هزاران ساله با غارهای سرد مرا می کشند در خویش. از سوراخ ها تنها چند بز کوهی سر می زنند. چند بز کوهی آخرین خاطره ی زنده ی من است.

No comments: