Friday, June 25, 2010

میان ما و شما عهد در ازل رفته ست/ هزار سال برآید همان نخستینی

جاهایی هست که مرگ نمی شناسد.
راه هایی هست که مرگ نمی شناسد.
و آدم هایی هستند که مرگ نمی شناسند. م

این را که از این سطر بگیری، می ماند همان جوهری که مرگ نمی شناسد و من این را در همین دل و دیوانگی یافته ام. این من نه من باشد که منی است در سیر این سیرسیرک ها و سویه های زمان. وقتی هم در برگ انجیر و این سوزن های کاج و این شب که پلک پلک می زند در صدای باد، ورق بزنی می یابی که از چه ریختنی گذشته است تا درخت شده است. تا سلام شده است. تا شده این سفینه ای که هر روز از سر ما می گذرد. م


1 comment:

agrin said...

بیا زسنگ بپرسیم زآنکه که غیر از سنگ ‏
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیکتربه ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است وقلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی! ‏
گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری؟ ‏
خانه ی خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من نه سنگ صبورم ‏
نه سنگم ونه صبور
خوشحال میشم بهم سر بزنی و نظری بنویسی.....