Tuesday, June 29, 2010

دیدی که جمله رفتند، تنها رهات کردند

مثل وزغ زل زده است به من. می گویم:م
What?
باز همان طور زل زل مرا می پاید. پا به پا می شوم . پشتم را می کنم و کتاب "به کی سلام کنم" را باز می کنم. نثر روان و داستان ساده اش مرا می برد روی تخت خانم مدیر و شب های لخت زیر پشه بند. باز بوق می زند. از روی تخت می پرم بیرون. کج نگاهش می کنم. در ماشین را باز می کند. می گوید:م
Were are you going? I can pick you up?

دست هایش مثل گربه تیز شده با موهای سفید. مورمورم می شود. فقط یک سیاهی می بینم از تنش. صدایش مثل اره برقی همه صداهای خوب خاطرم را می برد. بر می گردم سمت درختی که اسمش را نمی دانم. دانه هایش مثل عدس است. باز برف دارد می بارد در داستان. زن دلش گرفته. کورمال کورمال از اتاق زده است بیرون. فکر می کند در این تاریکی اگر بماند در اتاق دق می کند. من هم یک چیز سنگین می افتد روی دلم. پیش از این دستم را می گذاشتم میان دو شکاف و می گفتم. ...داشتم چه می گفتم؟
باز بوق می زند. می گویم واقعا دیگر چه کسی مانده که به او سلام کنم؟ هیچ کس این صبح دیوانه اینجا نیست. هوا هم دیوانه است. بازیش گرفته. باورت نمی شود در هشتم تیرماه میان این کوچه، زیر طاق این درخت یکباره چنان رگباری بزند که خواب از سر انگشتانت بپرد و خیابان هی بپرد در قطره های آب و انگاری هوا موج موج می ریزد و هی باد دیوانه می چرخد میان برگ و باران و چنان می ریزد چنان می ریزد که انگار به تماشای فیلم های هالیودی نشستم. از آنهایی که دو عاشق زیر درخت یا دیوار ایستادند مثل این مردم، با چترهای قرمز و شورت های کوتاه با کتاب و کیفی روی سرشان. می دوند زیر پناهی، دیواری و تو فکر می کنی مثل کلک های هالیوودی است این فیلم. باورت نمی شود در همین سکانس تو هم هستی و داری به این باد و باران نگاه می کنی. از عبور این سوی خیابان به آن سو چنان خیس می شوی که یادت می آید این صحنه را کجا دیده بودی.
کنار رودخانه "پُتمک " ایستادی. قایق ها روی آبند. صدای موسیقی و خنده و حرف، صدا را در صدا گم می کند. پسرها با عضله هایی برجسته دراز کشیدند روی صندلی های کشتی. کتابت را می بندی، می گردی دور عصر، با خودت می گویی به کی سلام کنم؟
به فریدون که ده روز قبل از مرگش دارد از زن سی ساله ای حرف می زند که موهای جلوی سرش سفید شده و می گوید زمان ندارم. وقت تنگ است و من تنبلی کردم. خیلی کار مانده که انجام ندادم. من هم با دلشوره بر می گردم. می گویم خیلی کار مانده که انجام ندادم. اما نمی شود راه رفت. نمی شود ایستاد. چنان رگبار می زند که شلال دست هایم آویزان می شود. باز بر می گردم شاید کسی باشد که صدایش کنم. شاید یک قهوه بنوشیم. می روم جلوی کافه "پاین" می ایستم. زل می زنم به برف شدیدی که می بارد. زنی را می بینم با کت قرمز و شال قرمز و موهایی کوتاه. نزدیک که می شود شلالی از موهایش هایلات است. هایلات سفید. دستش در دست مردی است دارند به سرعت می دوند به سمتی که من ایستادم. دختر قهقهه می خندد. مردم کلافه و با عجله از چهاراره و چراغ قرمز می دوند در پی پناهی خشک. فقط دختر می خندد. شاد است از بارش. از برف. از خنده. از گرمی دستی که در دستش سنگین است. می دوند این سوی خیابان. دارم با حیرت نگاهشان می کنم. از کنارم عبور می کنند. عطر خوشی می دهند. عطر گرم و جذابی. دلم می خواهد دنبال این بو بروم. می روند داخل کافه. من هم دنبالشان. بوی قهوه و نان تازه می آید. دختر شاد، کتش را در می آورد. بر می گردد سمت مرد. از ترس جیغ می زنم. چقدر شبیه من است. من است اصلا. می گویم سلام. پشتش را می کند. شاید مرا ندیده. صدایش می زنم. یعنی خودم را صدا می زنم. باز می گویم زیر این برف دیوانه کجا آمدی؟ خیس خیس شدی. بیا برگرد برویم خانه، من تنها آنجا توی دی.سی. منتظر تاکسی ایستادم، تو آمدی برای خودت صبحانه بخوری. مرد اعتنایی به صدای من ندارد. زن هم می رود پشت یکی از میزها می نشیند و دست مرد را می گیرد. پشت شیشه دارد برف تندی می بارد. به گمانم این صحنه را در نیویورک دیده بودم. برف چنان تند است که فکر می کنم کسی، آسمانی، جایی دارد کلک هالیوودی می زند. می خندی به این حرف. می گویی من این را کِش می روم. داد که می زنم. مرد بر می گردد. درِ ون سیاه را می بندد. شانه اش را بالا می اندازد ، می گوید:م
Take it easy. OK. I'm leaving.
ماشین کند از سر پیچ می گذرد. نگاه نمی کنم که ببینم آیا سر چهاراره دور زد یا نه. اتوبوس می آید. سوار می شوم. به راننده سلام می کنم. لبخند می زند. سیاه و قوی است . می گوید:م
Let's get lost.

No comments: