Monday, June 21, 2010

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا / زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

به سرم می زند که میانه این سنگ ها را بشکافم. وهم گریختن و ترک برداشتن با باد و بارن و چیک چیک نا همگون این زمان که هی در سرم می چرخد و این ساعت وارونه مثل شن ریزه در دلم می ریزد. دهانم بوی خاک گرفته. بوی خاک رس. دلم برای لزجی و سرخیش لک زده. لک زده که انگشت هایم را میانش ببرم و بمالم ..بمالم تا خوب ورز بیاید و مثل معشوقی وحشی در دست هایم بفشارمش تا شکلی بگیرد، رنگی، روحی تا باز بپزمش و بیاورمش این گوشه اتاق و نگاهش کنم. شکل کوزه ای که خیام دستش را دور گردن او انداخته و اصلا یادم برود که اینها را من ساختم و بگردم میانِ تهی اش را و هی سرم را میان دهانه ی تنگش ببرم و داد بزنم " هی! کسی آنجاست؟" صدایم برگردد و رومی چرخ بزند در سرم و هی ریز ریز ببارد بر این سنگ:
" پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام"
سر که بر می گردانم، کوزه لغزیده است و سنگ آرام در دلم. انگار که او مرا در آغوش گرفته. باد میان درخت های کُنار می پیچد. دم هوا مرطوبم می کند. سنگ ها سینه به سینه ساکت و مدام در ردیف درخت ها دراز کشیده اند. ستاره های داوود، صلیب های سنگی و چند مجسمه بودا. لابد مسلمان ها جای دیگری می میرند. روبروی خانه من اما همه ستاره داود دارند و از فرط فرح بخشی، انگار پارک مرده هاست. صدای پاها که نزدیک می شود، سر بر می دارم. چند مرد با زیرپوش سفید و شلوارک کوتاه و بازوهای خالکوبی و زنجیرهای نقره ای که بی شباهت به تسبیح های ما نیست نزدیک می شوند، مثل مثلث. بی آنکه نگاهشان کنم، آرام از سر قبر بلند می شوم. پاهایم را تند به سمت تپه می گردانم، آنها هم به دنبالم. مثلث تنگ می شود و من تنگ تر به سمت استخر می دوم. پایین تپه، مریم بلند و با وقار منتظرم، سنگ شده است. انگار سالها سنگ خورده که اینگونه نگاهم کند. عیسی هنوز کوچک و لخت میان آغوش اوست. مردها چیزی می گویند. من نمی فهمم. به گمانم اسپنیش حرف می زنند. می پیچم سمت تِمپل. آنها هم دنبالم. وانمود می کنم منتظر کسی هستم. اما فقط آفتابِ دم غروب و سنگ های خاکستری، سیاه، سفید آنجا به تماشا نشسته اند. تلفنم را می گردم دنبال نشانه ای، شماره ای. نمی دانم کدام سمت این سو هستم. شاید دیر است برای زنگ زدن به پلیس. طوری با اطمینان راه می روم که انگار برای ابد آنها را به انکار نشسته ام. از میان استخر می گذرم. نیلوفرهای کبود با ساقه های سبز و گل های بنفش میان آب می رقصند. دلم می خواهد ساعت را پرت کنم سمت ستاره داود و برای همیشه در دل نیروانا بخوابم. زمزمه مردها نمی گذارد که کبود شوم. از تپه بالا می روم. میان نوشته ها را می خوانم. گاه ساده. فقط یک اسم. یک تاریخ. فکر می کنم، همین! این همه کتاب و کاغذ و شعر و مدرک، فقط همین! دنبال چه می گشتم اینجا؟ غروب یک یکشنبه دلگیر و دم کرده؟ فکر می کنم آدمی در پی شیئی است که معمولا در سرزمین دیگری یافت می شود. در سرزمین غریبی که می تواند خیلی دور باشد و در جهت افقی، یا اینکه در ارتفاعی بسیار بلند باشد و یا در عمقی بسیار ژرف در جهت عمودی.
سر بر می گردانم. ماه آن گوشه آسمان بیرون زده است. یاد شعر لئوپاردی می افتم.
ای ماه، در پهنه آسمان چه می کنی؟
ای ماه خاموش، به من بگو، چه می کنی؟
شب آغاز می شود و تو
به نظاره بیابان می آیی بعد می روی.
دلم مثل نی لبکی در دست باد می زند. می خواند و می رود از سنگی به سنگ دیگر تا میانه آسمان و قبرستان. یادم می آید رویای نیمه کاره ای که دیشب مرا آبی کرده بود. بیدارشدم خیس و عرق کرده. دنبال لیوان آبی که همیشه می گذارم کنار تخت. ساعت از سه گذشته بود. باز مثل خیلی شب ها به یاد نمی آوردم کجا هستم؟ اول دنبال کرکره های سفید اتاق و پهناوری سفید ماه روی موکت های سفید گشتم. دنبال تاهای چروک ملافه و تن گرم تو. بعد اتاق کوچک و کوچک شد تا به اندازه تن من تا شد و یادم افتاد اتاق هنوز سرد است و هوا نمناک و میانه ماه خردادکُش مریلند. صورتم که برگشت به سمت ساعت، یادم افتاد میانه همین ماه و روز بود که طلوع آفتاب را در خاور دور دیدم. روشن ترین آفتابی بود که در زندگیم دیده بودم و یادت می آید چقدر زود آفتاب خودش را پهن می کرد وسط شهر پکن؟ ساعت چهار صبح مثل ساعت نُه صبح لس انجلس درخشان بود و از ساعت پنچ دوچرخه ها و مردم چنان در خیابان وول می خوردند که انگار مورچه هایی سیاه در پی آن سنگ بلند، ردیف شده بودند میانه آسمان و زمین. دلچسب ترین صبحانه های دنیا در زیباترین هتل هایی که دیده بودم. سنگ هایی سیاه و براق. با سنگ های مات این قبرستان فرق داشت و آنقدر درخشان بود که من صورتم را مثل این نیلوفرهای کبود در آب می دیدم. گل های شیپوری، تاج خروس و آزالیا. گوشه گوشه مرا زرد و بنفش می کردند. ساعت هفت، صبحانه در من حاضر بود. بوی قهوه با حمام شیشه ای بخار گرفته در طبقه 37 یک آسمانخراش عمودی. من آنجا دنبال چه می گشتم؟ تاریخ؟ اسطوره؟ شعر؟ لبخند مردمی که با دوچرخه می گذشتند؟ جست جوی ابدی چیزها؟ خودم را به شیشه می مالیدم. به برق آفتاب و بوی نان های فرانسوی، غذای هندی، طعم چرب و شیرین غذای چینی و چند ماهی خام و سوشی...هی چرخ می زدم میان این میزهای بلند که با خوشه های گندم و میوه های رنگارنگ تزیین شده بود و قهقهه می زدم که این صبحانه است؟ اتوبوس ساعت هفت و نیم ما را می برد به تون های بزرگی که زیر تپه ها پیدا کرده بودند. دنیای مردگان هفت هزار سالگان خیام. بوی نمور خاک. بوی موها و کبک ها و خوک هایی که با سربازان کوتاه قد چینی و ارابه های طلایی با اسب های دهان بسته، زنده زنده مدفون شده بودند تا دنیای مردگان شاه را بسازند. پنجاه سال از وحشت تنهایی همه روزهای زنده زندگیش را برای ساختن دنیای مردگان صرف کرده بود و ما حالا داشتیم آنجا عکس یادگاری می گرفتیم تا بعد از یک سال و یک ماه و چند روز دیگر وقتی من در شرق کاخ سفید از خواب بیدار می شوم و به آسمان همیشه گرفته مه آلود اینجا خیره می شوم، از خودم بپرسم حالا من کجایم؟ و یادم بیاید که در زده بودم. بابا با تو و آن همه مرد که صورتشان برایم آشنا بود که خنده هایشان رو به من و عقربه ها بود با پچ پچ یخ ها و گیلاس ها دور اتاق بزرگ و مهمانی می گشتند و من هی چشم می دوختم و پا به پا می شدم تا بابا سر بگرداند این سو مرا نگاه کند و بگویم " بابا باید برویم" اما او غرق حرف زدن با توست و آن همه مرد که من می شناختمشان، سی سال و سه ماه و سی روز است که هی به آنها سلام می کنم و می گویم "بابا روزت مبارک". بر می گردد با خنده و قربان صدقه. سلواتور از من می پرسد " ببخشید، قربان صدقه یعنی چی ؟" می خندم و مِن مِن کنان می گویم " در فرهنگ شما خیلی مرسوم نیست، اما مثل اینکه بگویی "فدای چشم هایت بشوم" بابا می خندد و تکرار می کند رو به چشم های من و آلبرت می گوید مثل " sweet talk" و من می گویم شاید. بابا باز برمی گردد سمت تو و من چمباتمه می زنم در خودم. جلویِ در، بوی مرد و سیگار کلافه ام می کند. دلم می خواهد داد بزنم "بابا خسته شدم، پس کی می رویم؟" و تو می گویی " حالا کجا؟" من مردد نگاهت می کنم. می خندی. می گویی" من که روز مادر به تو زنگ نزدم" و من یادم می آید که بچه هایم را میان جاده زاییده ام. مردها بلند می خندند. برمی گردم، می ببینم پشت سرم تاریک شده و مثلت آنها تنگ تر و می بینم که همه تنشان خالکوبی اژدهای دو سری است که از دوسوی بازویشان بالا آمده و انگار ضحاک دهانش را باز کرده مرا درسته ببلعد. می دوم سمت جاده باریکی که از دور پیداست. بابا انگار که بشنود نیم خیز می شود سمت در. سرش را بر می گرداند، دیر شده اما. من از پله ها تند تند بالا می روم. مردها پشت من. یک میدان سبز است و مجسمه های کوتاه و کوچک. بعد صدای چند بوق. می دوم وسط خیابان. هوا دیگر نیمه تاریک است. ماشین ها بوق می زنند. شیشه های خالی آبجو کناره ی جدول است. مردها دهانشان بوی آبجو می دهد. شهر بوی آبجو می دهد. ماشین ها دیر می گذرند. بوق می زنند. سرشان را بیرون می آورند و به زبان همان مردهای مثلثی حرف می زنند. می بینم که سوار ماشین قرمزی می شوند. زنجیرها را دور دستشان می چرخانند. مچ پایشان دایره های خالکوبی است و اشکالی به زبان چینی و اسپانیش. دیگر می دوم. آنها هم با ماشین. انگار پاهایم از زمین بلند می شود. آرزوی پرواز دارم. مثل قصه های عامیانه، پرواز به دنیای دیگر، رویدادی است که مدام تکرار می شود. مدام در خواب من. در بیداری. نفس نفس می زنم. می فهمم که گم شده ام. از سر چهارراه بر می گردم به سمت دیواره کوتاه قبرستان. از وسط خیابان و بوق ها می دوم. ماشین قرمز هم. اضطراب مرگ مثل مارهای شانه ضحاک دور گلویم چنبره می زند. صدایم در نمی آید. تخت در من نفس نفس می زند. صدای قلبم و ساعت با هم می پیچند در سکوت اتاق. انگار با قهر در را کوبیده ام به هم. تو مثل باد از لای دست هایم گریخته ای. صدایت زنگ دلتنگی ندارد. صدایت غریبه است. مرا به اسم صدا نمی زند. صدایت می زنم" "Mr.Alwaysمی خندی. از پیچ صدایم می گریزی. جاشوا می گوید "دیگر الان وقت آه است" و به مسخره می خندد. به خودم هی زدم از اینجا برو..اما موش خورده شناسنامه من...فرهاد دارد بلند در بلندگوی این کامپیوتر می خواند. جاشوا می گوید " خواب رضا را دیده ام. زنگ زدی به او؟" سلواتور باز می پرسد " یعنی چی قربون چشمات؟ ببخشید من نفهمیدم" آلبرت می گوید آه Sweet heart"" می گویم مثل این. بابا می گوید" فدای اون صدات بشم عزیز دلم، دلم خیلی برای صدات تنگ شده بود" می گویم ببین مثل این. کاترین می خندد. می گوید" همه فکر می کنند صادق هدایت دیوانه بوده که خودکشی کرده اما او رنج می برده از رنج مردمش. حتی جایی خواندم که با اینکه کفگیرش ته دیگ خورده بود، حاضر نشد از خانواده اش پول بگیرد" می گویم " آفرین این متل ها را خوب به کار می گیری". فِرد می گوید " این سه قطره خون خیلی سیاه بود. خدا را شکر که ما مثل احمد خان دیوانه نیستیم." می گویم " باید بین بخش های مختلف داستان یک ارتباط منطقی از علت و معلول به وجود آورد." کاترین می گوید" صادق هدایت با آشنایی با ادبیات غرب توانست یک انقلاب در داستان ایران بکند" لبخند می زنم." من بوف کور او را به انگلیسی خواندم و بعد خیلی از او خوشم آمد" می گویم" با اینکه او از نخبگان زمان خودش بود، اما داستانش را به زبانی می نوشت که عامه مردم بفهمند و چون تفکر و دغدغه او ضد سیستم و ضد سیاست های سلطه گر و سرکوب کننده مردم بود، دولت ها از او چهره سیاه و دیوانه ای ساختند و حتی تا دوره من استدلالشان این بود که هر کس داستان های او را بخواند، عاقبت خودکشی می کند" سلواتور می گوید" من عاشق داش آکلم. از صادق چوبک هم داستان تنگسیر را دوست دارم که تقوایی از آن فیلم ساخته، چیزی شبیه آن داری که به من معرفی کنی؟" فِرد می گوید " من گلشیری را انتخاب کردم. اگرچه سخت است اما راهگشاست" جُبه ها را که از تنم در می آورم، جُبه های زیادی در من خانه می کنند. پاهایم از نفس افتاده اند. درخت ها سایه شان سیاه شده. اسمشان را از هر کس می پرسم، نمی داند. تنها ساقه های سفید و صورتی چنارهاست که راه را نشانم می دهد. با برگ های انبوه و شاخه های تنومند. یاد چنار جلوی باغ پنهانمان می افتم و تو که می گفتی "تا قبل از آشنایی با من نمی دانستی اسم این درخت ها چنار است. اصلا از چنار بدم می آمد، چون برگ هایش در پاییز اینجا را گند می زد" با خنده نگاهم می کنی. می گویی" مگر ساعت آنجا چند است که هنوز بیداری؟" می گویم" اشتیاق که ساعت ندارد" بر که می گردم سنگ ها، کناره خیابان را سیاه کرده اند. سایه و بوق ماشین ها بیشتر می شود. امیدوارم که ماشین قرمز رد مرا گم کرده باشد در این جاده صاف! صدایم می زند آلبرت. بر می گردم. می گوید " این هدیه کوچکی برای امنیت شماست" می گویم چیست؟ دستش را دراز می کند و یک اسپری فلفل به من می دهد. یاد غذای هندی و روزهای سه شنبه و وعده دیدار با فریبا می افتم. یاد سهراب می افتم و عمو با فلفل های قرمز تند. مامان بزرگ و ساعت پنج عصر با تماشای کارتون نخودی. همیشه باید با کارتون نخودی، بستنی کیم می خورد. وقتی هم که بستنی اش دیر می شد، غر می زد که من هیچی نخواستم، فقط یک بستنی کیم. می گویم" قربون دستت" سلواتور می پرسد " این قربون صدقه است؟" ما می خندیم. کاترین عینکش را جابجا می کند و می گوید" هدایت برای همین گیاه خوار شد، از بس دردِ مردم فقیر را داشت و ضد خشونت بود حتی با حیوانات" نگاه آنجلا می کنم و علاقه اش به گربه ها. جنیفر قهقهه می خندد وقتی دارم رو به آینه مایو می پوشم و آرام از پشت سرم سایه خاکستری را می بینم که از لای پرده سُر می خورد در اتاق. بر که می گردم گربه چاق خاکستری او را می بینم. از شدت ترس، آینه و تن لخت را رها می کنم. می پرم روی تخت و مدام جیغ می زنم. گربه هم از ترس من، درست به همان شکل که من مثل جنین در خودم جمع شدم، جمع می شود در خودش و کز می کند زیر تخت و جنیفر مبهوت، پرده را کنار می زند و هی می گوید" I’m sorry من هم مدام می گویم "I’m sorry, I have a phobia"ولی گربه هم از ترس من بیرون نمی آید. تو زیر باران ایستادی می خندی. آنجلا عکس گربه هایش را نشان می دهد. آلبرت از ترسِ مشابه مادرش و بعد خو گرفتن او با گربه ها می گوید. من اما حواسم به آینه است و آینه حواسش به خطوط منحنی و خطوط به سبزی نیلوفرهای کبود میان آب.
کلید را که می اندازم به در، هنوز تلفن ساکت است. اتاق هم. بی آنکه چراغ را روشن کنم، دراز می کشم روی تخت. صدای نفس هایم هنوز در خاطره خالکوبی مارهای ضحاک پیداست. نفس هایم را با نفس های فیرزوه می شمارم. نوشته که آسمش دوباره شدید شده. به نقاشی های آبرنگش فکر می کنم. به تسبیح های آویخته روی دیوار. به دست های سفیدش. چشمم را می بندم روی روایت کاکل زری، صدای پای آب، سه قطره خون. روی شعرهای تلنبار روی میز. حس مرگ تکه به تکه در همه روایت ها نمودار است. موهایم مثل رگبارِ میانه یِ ماهِ خردادِ مریلند می ریزد. دلم می خواهد برگردم به سیر حرکت اشتیاق. اشتیاق به سوی یک شی ناموجود، به سوی یک غیبت یا گم شدنی که مدام در دایره شعرهایم پیداست. یاشار می گوید دیگر وقت آه است! می خندد به " گل مرگ" و صدای ساکت منصور خاکسار. هدایت اما نمی خندد. سهراب آرام با اناری که بو می کند بر می گردد به سمت نور. من به سمت تاریکی. به سمت کشف مشهود این خواب. مرگ. این وسوسه پیدا در این اتاق.
دیگر دیر شده است و من از خواب پریده ام. حالا دیگر نه خاور دور است نه اتاق آبی بابا، نه باغ پنهان تو. دندانم درد می کند. عرق سردی روی پیشانیم است. حتی دیر شده که همان طور لخت و چمباتمه زده از تخت پایین بیایم و سردی ملافه را بپیچم دورم و به بابا در خواب بگویم" آه من خسته ام. فکر می کنم برای چنین زندگی ساخته نشده ام" اما دیر شده. نور چراغ ها آزارم می دهد. ساعت از کار نیافتاده. آنجا نیمه شب است. اینجا نیمه بیداری. من تقویم را ورق می زنم. بلیط هواپیما را. بی حوصلگی این اتاق، هیچ شباهتی به ماه های نیامده ندارد. دهان مردها هنوز بوی آبجو می دهد. بابا هنوز مشغول گفتگو با توست. کسی انگار مرا از سر راه پله هل می دهد. از خواب می پرم. دستم روی دستگیره در است هنوز.

No comments: