Sunday, February 21, 2010

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

خندیدن از ته دل خوب است خاصه در بهار. بهار این برف. برف تاریک این بلدوزرها. برف مانده گوشه پارک. برف قندیل بسته این شیروانی. برف دور این درخت ها. خندیدن از ته دل خوب است خاصه در وقت گریه با این پلیور یقه اسکی که مثل صدای خاموش تنهایی، حضور دارد در گوشه ای از گلویت که می دَرد و می آید بیرون کلاغ وار. قار قار ...قاه قاه...هی می خندی به روز برفی این قرن که جایِ پای ِ تو را تا قرن دیگر در خاک نگاه می دارد و می ماند تا مادرت با آن دستمال گردن و سرفه های خاموش بیاید در خوابت و تو یادت بیاید که چند وقتی است بُلوبِری نخوردی و پشت آن میز به مردی با پالتو که در برف می آید بگویی که خواب بلوبری دیدی و او شوکه نگاهت کند و تو قاه قاه بخندی به واژگونی تصویرِ شاعرت در ذهن او که حالا مثل یک قاب عکس وارونه، کج شده است. خندیدن از ته دل خوب است خاصه در طعم شیر و شکر که می ریزد در مهمانی آفتاب و نان آن صبحانه. همان که نهال با چشم های روشنش، رو به روشنایی روز با آن همه قصه و حرف که در زبان و با زبان مانده بود برایت می گوید و بوی نان، مثل بوی جان می پیچد در خاطرت. در خاطر برف که هی یکریز از پنجره می بارد. مثل مهربانی کیان و کامیون بزرگ پلاستیکی اش که قرمز وار دور گپ شما می گردد و هی می خواند...می خواند مثل برفی که حالا دارد می بارد.

خندیدن از ته دل خوب است خاصه در شیر قهوه این صبح. این خانه. بوی نان. صدای کیان و چشمهای گرم نهال. او تو را می برد تا گردنه صبور آن برف در سنندج. در پیچ غافلگیر مهاباد و تا صدای دلنشین الهه، لاله. حالا چقدر برف در دره مراد بیگ می بارد. در صدای گریه الهه. در صدای مرگ مادرش که شکل شیون بود و از آن روز صدای تنبور نیامد از گلوی کرمانشاه. علی که شیرینی تعارف می کند، یادت می آید به بوی غلیظ این قهوه و پنجره روبرو نگاه می کنی. به کجی این برف که می بارد .. که می بارد. می روی روی خنده های کیان می خوابی. روی تقسیم شیرینی هایش. تقسیم اتاق آبی اش. و خوب که می خوابی، می بینی "کسی که می آی" یک پسر چهار ساله است و فروغ را بیدار می کند و برایش یک پپسی باز می کند. به سلامتی او ! همه کف می زنیم و نور می افتد روی دامن قرمز دلارام که رام و آرام در گوشه وحشی چشمهایش نشسته. میگوید: دلپذیر. دعوت کننده و دلربا. می خندم باز. می گوید زنانه! روی لحنش که مکث می کند، روی صدایم مکث می کنم. روی قاه قاه این خنده و از ته دل می خندم به زنانگی این رسم. این خوشایند. این تسخیر ناپذیر و هی می ریزم در خودم، شراب و سیگار و خلسه این خنده که در راهرو تاریک خاموش نمی شود. در کوچه، باد. گوشواره نقره مامان که در برف گم می شود، صدای خنده من گم می شود و دستهای فروغ می آید، من قهر می کنم حتی با نوشتن. نوشتن این همه شکل و صدا که در خنده ام می ریزد، مامان می آید با صدای تلفن، با صدای سرما، خوبی؟ دلتنگی؟ سرما نخوری! غصه نخوری! تنهایی نخوری! و من قاه قاه می خندم تا آن دهان سرد مکنده که در دست های فروغ سبز شد. مامان که ساکت می شود، صدای تلفن که ساکت می شود، من به صدای این سکوت گوش می کنم. به صدای ریزش برف در تاریکی. به صدای سفید این قرن و این زن که در اتاق خاموش و آبی قدم می زند. بدنش گُر می گیرد از گرما. در آب خنک شناور می شود. در وسوسه خوابیدن در برف. در قاه قاه چکمه هایش و دیدن جاپاهای سفید و تنها، در درخت سار آن کوچه که از دید پنهان می شود. آسمان قرمز می شود. روشن می شود و تو با چراغ قوه می آیی که ذهن مرا بکاوی. آن مرد با مهربانی موهایش، عطر صدایش می آید با چراغ و شعر و حافظ تا از من بپرسد خنده پشت پنجره را. خنده این اتاق را و صدای گریه ای که نمی شنود و باز من قاه قاه می خندم به نوری که می افتد بر راوی و می پرسم از زاویه دید اول شخص، راوی "من" می شود و من حالا در گوشه سرد ایستگاه ایستاده است و با مردی که طعم انجیر خشک می دهد و صورتش مثل آواکادو سبز است و دستهایش مثل توت خشک شیرین است حرف می زند. باد که می پیچد، صدا که می پیچد، تلفن خاموش می شود، قطار می آید و راوی حرکت می کند.

آنجلا می پرسد "من"؟ می گویم راوی! اسپنسر با لهجه شیرینش،"ببخشید کی؟ من نفهمیدم" فِرد که می خندد، آنجلا می گوید " آها من!" می گویم یعنی من! فِرد می گوید "این خوب است. من دوست دارم چون به من نزدیک است" آنجلا می گوید‌" درست است، صمیمی است" و آلبرت می گوید "برای من فرق نمی کند، من می خواهم بدانم چه کاربردی دارد این راوی؟ "و اسپنسر دوباره می گوید "ببخشید من نفهمیدم."

چراغ قوه را که می اندازم رویِ من، همه ساکت می شوند. من می رود با دامن قرمز دلارام و پلیور سیاه خودش به ایستگاه قطار. با گردنبند نقره ای و یک دست جام باده و یک دست زلف یار. مولانا هم شاید آن گوشه دارد می رقصد. شمس هم می آید. می گویم ای تبریز! ای خونریز! باز برایم بخوان. می گوید باز بخند. به شیوه دیگر خندیدن بخند. قطار که می رسد گم می شوند صداها. زن می رود تنها. در گوشه ذهنش فکر دیگر خندیدن است. چشم می گرداند تا ببیند کسی را. هیچ کس نیست. تلفن دیگر زنگ نمی زند. نهال می گوید لابد دیگر خیالشان راحت شده، مثل این برف که دیگر راحت شده در این شهر. دلارام می گوید دیگر به نبودنت عادت کردند. زن گوشه ذهنم می گوید عادت؟ فروغ می گوید عادت به مُسکن ها. عادت،به شکل مردان خمار سیاه پوش می آیند در قطار. دست مرد سیاه مانده لای در. دائم صدایی در بلندگو، چیزهایی می گوید که نمی فهمم. دست مرد هنوز لای در است. دوستانش به لهجه جنوب حرف می زنند، لابد با صدای مردی که در بلندگو است و او هی زور می زند مثل مردی که در ذهن من زور می زند. هر دو برای رهایی. من فکر می کنم باید بپرم بیرون آن قطار. این قطار . آن قطار تا ایستگاه مشکوک رسیدن به چشمهای خماری که می خندد. به شیوه دیگر خندیدن و مرد سیاه پوست فکر می کند رهایی در رسیدن به دستهایی است که از لای در او را می کشد و آن قدر می کشد تا در به زور باز می شود و او از نیمه اش می پرد داخل قصه من. دوستهایش می خندند. می زنند پشت هم، هی مَن! هی..مَن..من در اینجا یعنی مرد در زبان انگلیسی. جالب است نه؟ عقب عقب که می روند مردها، پای مرا لگد می کنند. بر که می گردند من کتاب "من دختر نیستم" را در می آورم از کیف. می خواهم قصه پیدا کنم برای خوانش دیگر. برای بچه ها شاید. می بینم مزخرف است. زنِ راوی چقدر شیفته خودش است. در همه جا روایت مظلوم نمایی طناز اوست و اتاق هایی که زیبا چیده شده است و مردهایی که دائم در تحسین چشمها و لبها و گردن او از قصه ای به قصه دیگر سرگردان می شوند و هیچ وقت نمی رسند به زیبایی تکرار شدنی زن از دیالوگ های مرد دیگر. حالم که به هم می خورد از این شیفتگی، از این تقلب در متن، کتاب دیگری می کشم بیرون. "من زن انگلیسی بوده ام". این زن یک طنازی دارد. یک اغواگری که مرا می برد تا آن راه پله خاکستری و شمع های روشن آن اتاق و حس آرامش پستان هایی که کودک دو ساله در آن آرام می گیرد. در مرموزی نگاه زن و شیفتگی شوهری که با دستهای او سردرد می گیرد. این زن وقتی در وان می میرد با شمع، با سوال، با ایهام، آنجلا می گوید"چرا همه قصه های ایرانی می میرند؟" لبخند که می زنم، فِرد می گوید" قصه نه، مرد" اسپنسر می گوید "ببخشید من نمی فهمم." می گویم کدام را؟ می گوید "همه را. این قناری کیست؟" می گویم "این قناری سمبل مردم است. مردم یعنی پیپل. و این قفس یعنی کِیج، ایران است و این گربه قشنگ..." آلبرت می گوید "ایران است" می خندم. "گربه، شکل نقشه ایران." فِرد می گوید " من این داستان را دوست ندارم" می پرسم چرا؟ "برای این که با مرگ تمام می شود. برای این که می گوید بیرون قفس گربه است. مرگ است. آب یخ زده قفس نیست. راهرو سرد نیست...یعنی می گوید آزادی خوب نیست...چرا؟ فکر می کنم این نویسنده از آزادی می ترسد...من ترجیح می دهم یک روز بیرون این قفس باشم، آزاد باشم، تا صد سال زنده بمانم گوشه قفس" اسپنسر که به او نگاه می کند" می گوید ببخشید طولانی شد." اسپنسر می گوید "نویسنده کیست؟" می گویم "ایرج پزشک زاد. اسم داستان هم پرواز است." فِرد دوباره می گوید "چقدر خوب است بچه ها کم هستند امروز، تو بیشتر مال ما.."بعد که آلبرت می خندد می گوید "یعنی برای ما بهتر است." آنجلا گوشه عینکش را که بالا می دهد می گوید: "من اگر بودم جور دیگر تمام می کردم...این نویسنده معلوم است تجربه دموکراسی ندارد..." آلبرت می گوید "یعنی اینجا نیست" بعد با دستش وسط را نشان می دهد و می گوید یعنی خیلی این طوری و دستش می رود سمت پنجره و یا آن طوری است بعد دستش می رود به سمت آن پنجره و بعد می گوید یعنی اینجا نیست." آنجلا می گوید درست است. می گویم "یعنی حد وسط ندارد. میانه نیست." فِرد می گوید درست است. آنجلا می گوید "من او را می بردم در بیرون. روی همان درخت آویزان می کردم." اسپنسر می گوید " آویزان کردن یعنی چی ؟" می گویم یعنی هنگ کردن اما اینجا یعنی این طوری و دست هایم به شکل این طوری در می آید. آنجلا که لبخند می زند، گوشه عینکش که بالا می رود، می گوید "بله. منظورم همین بود و بعد در قفس را باز می کردم تا چند ساعت برود بیرون. تا پرواز کند و بعد برگردد." آلبرت ادامه می دهد" به این می گویند دموکراسی." فِرد می گوید پایانش خیلی بد است. هُپ ندارد. یعنی تغییر، پرایس دارد. هر چنجی باید پرایس بدهی. سخت است. یعنی همین که ما اینجا هستیم، یعنی همین که می خواهیم فارسی یاد بگیریم یعنی تغییر، یعنی ساختن یک چیزی برای خودم، خب این پرایس دارد." یعنی بها دارد. این را من می گویم. "بله. همین. و خب من ترجیح می دهم آزاد باشم تا در قفسی و همه چیز داشته باشم..." آلبرت می گوید "او تمرین پرواز نداشت." آنجلا می گوید "تمرین دموکراسی." اسپنسر مات آنها را نگاه می کند. می گوید من نفهمیدم. می گویم چه چیز را؟ می گوید همه را.

می گویم داستان پرواز از زاویه دید "او" یا دانای کل روایت می شود که روایت یک قناری است در گوشه قفس. و توصیفی که از قفس می کند این است که گوشه اش همیشه آبی است که در زمستان یخ می زند و غذایی که هیچ وقت او سیر نمی شود و میله ای که قناری پنجه در آن می زند، چهچه می زند." آنجلا می گوید تابستان ها بهتر است. قفس را می برند در گوشه باغ و درخت. آلبرت می گوید کلاغ می بیند که می ترسد و گربه که می ترسد. و فرد می گوید اما پرنده ها می آیند لب حوض و پرهایشان را می شویند و سیر می شوند. آسمان هم هست و من می گویم اما در زمستان، آسمان فقط از پنجره کوچکی پیداست که او همیشه دلش می خواهد پرواز کند تا آنجا. یک روز غروب که در قفس باز می شود، او پر می زند تا آسمان. تا آفتاب، که او را گرم کند و حالا، همین غروب قصه است و او که نمی داند از کی در قفس بوده، آیا در آنجا دنیا آمده ویا کسی او را درون قفس گذاشته، یکدفعه پر می زند. آلبرت می گوید و هی از اینجا باد هست. سرما هست و فرد می گوید می خواهد بگوید بیرون ترسناک است، سرد است. می گویم امن نیست. باز اسپنسر می گوید "امن" چیست؟ می گویم یعنی "سیف" سر تکان می دهد و آلبرت می گوید پس چرا اینجا که گربه می آید، یکی دیگر حرف می زند. می گویم راوی تغییر می کند. آلبرت می گوید برای من فرقی نمی کند. فرد می خندد. آنجلا می گوید " این خوب نیست، قناری خونین افتاده و گربه او را می خورد." چِیس می گوید "در فیلم های فارسی چرا همه می میرند؟" سر تکان می دهم. می گویم جلسه بعد درباره مرگ اندیشی در ادبیات فارسی برایتان حرف می زنم. اسپنسر می گوید من نفهمیدم. بچه ها می خندند. می گویم کجا را؟ یعنی همه را. بچه ها سعی می کنند به او بگویند. می گویم اگر می خواهی بمان تا معنی لغت ها را به تو بگویم. می گوید باید بروم قرار دارم. من تازه یادم می افتد "منِ" راوی این قصه را، در ایستگاه قطار تنها گذاشتم. فِرد می گوید "من" خوب است در قصه. آنجلا می گوید "اما دیستنس ندارد. فکر می کنم این "من" یعنی رایتر." آلبرت می گوید "برای من فرق نمی کند، من خوشم آمد از داستان." از گردی این میز که بلند می شوند، دارند می خندند. دارم داستان جلسه بعد که جا پای ِجلال آل احمد است به آنها می دهم. آلبرت می گوید " میس محمدی این اتفاقی نیست که هر بار داستان ها بلندتر می شوند؟" آنجلا لبخند می زند، می گوید "لابد اتفاقی است." فرد می گوید "من این کلاس را دوست دارم ،خوب است همیشه فقط برای خودمان باشد." دوستانش به شیطنتش می خندند. آلبرت و آنجلا هم می گویند هفته دیگه ساعت ١٠. می گویم " آن تایم" بله..بله..کوله اشان را که بر می دارند، زن هم در قطار لای جلد خاکستری کتاب "من زن انگلیسی بوده ام" را می بندد. شال آبیش را می کشد روی دهنش. در ذهنش می گوید دفعه بعد برای دانشجویان از زن می خوانم. نویسنده زن. راوی زن. قصه زن. قطار سوت می کشد. بیرون پنجره، همه جا تاریک است. زن کیف پارچه ای سنتی اش را از روی صندلی بر می دارد. چِیس می گوید "می شود پایان این قصه خوب باشد؟ این همه با مرگ و تلخی تمام نشود؟" زن کتاب را که بر می دارد، پالتو را که بر می دارد، خنده را از روی برف که بر می دارد به صدای پشت تلفن می گوید مثل دختر بچه کوچک شدم. مردی که به دستگیره آویزان شده می خندد. در باز می شود. زن سوز سرد را می کشد درون سینه اش. مرد پشت تلفن می گوید "داری بزرگ می شوی" زن در صدای تلق تلق پله های مترو گم می شود.

2 comments:

علی حاجیان زاده said...

سلام شیدا جان
خوبی ؟
با شعری کوتاه به روز هستم
و منتظر حضور و نقد شما
راستی در رندان هم منتظرت هستم
با احترام:

این روزها در خواب هایم زنم را می بینم

که درخت شده

و شاخه هایش را در آب زلال زیر پایش شانه می کشد .

میثم ریاحی said...

درود بر شیدای عزیز