Wednesday, February 10, 2010

برای باربد کوچولو که جای بزرگی دارد در دلم

این هم عشق بی نظیر من که دوست داشتنش حدی ندارد


امروز که دیروز توست و شاید نیمه شب من و دیروقت شما، باربد ٢ ماهه شد. چشمهایش خیلی برق می زند در این عکس که لیلا برایم فرستاده. راستش وقتی با آن نگاه عجیب و نافذ داشت از پشت لحظه ای که دیگر لحظه نیست، یک برق دوربین است به من نگاه می کرد، قلبم چنان فشرده شد که از این اتاق ساکت کیان ِچهارساله که با انگلیسی قشنگش به مامانش گفت که او بهترین مامان دنیاست، گریه کردم. دلم می خواست باربد را با همان حجم پر از عشقش بغل کنم. راستی هیچ موجودی، اینکه می گویم فراتر از جنس و زمان است، اینگونه به من آرامش نداده است که در آغوش کشیدن باربد. عاشق لحظه ای بودم که با همه تنش کش می آمد و کمرش را قوس می داد و انگار می خواست خودش را بکشد بیرون و همه حواس بهنام به دست های من بود که پشت گردن و کمر او را محکم بچسبد. اما تلاش او از سر دیگری بود. می خواست خودش باشد. این خودش خیلی مفهوم غریبی است. برای باربد رهایی بود و دست و پا زدن در فضایی که می گویند برای او بی رنگ است اما من فکر می کنم او ذائقه غریبی دارد. شاید این را همه پدر و مادرها در مورد بچه خودشان بگویند اما چون او با فاصله پسر من است، حالا تو بخوان مثل پسر من، می توانم بگویم خیلی باهوش تر و و قوی تر از سن و اندازه خودش است و همین نیرو بود که وقتی او را بغل می کردم، کم کم متوجه می شدم، انگار اوست که مرا در آغوش کشیده نه من او را. آنقدر آرامش به من می داد که زنگ تلفن را فراموش می کردم. چشمک کامپیوتر را و هر چیز که پیرامونم می گذشت جز صدای نفس های بلند او موقع شیر خوردن و فشار انگشتم که او سخت میان دست های کوچکش گرفته بود. می گویی او شبیه بچه های تازه دنیا امده نیست. من هم می دانم. اما فراتر از آن انرژی، یک نوع استقلال طلبی و یک نوع قدرت در رفتارش هست که در عین آرام بودن، خیلی خاص خودش است.م

اینها را برای تو نمی نویسم. برای باربد هم نه. حتی برای لیلا و بهنام هم نه. راستش اصلا نمی دانم آنها این نوشته ها را می خوانند یا نه. فقط برای خودم می نویسم. برای کشف نوشتن. مثل هجوم همین کلمات که شب نمی گذاشت من بخوابم و صبح ساعت ٧ مرا چنان بیدار کرد که دلهره گرفتم. کرکره اتاق آبی کیان را باز کردم و به بیرون نگاه کردم. سکوت اینجا مرا محصور کرده است. آفتاب هم آنقدر سلانه سلانه به آسمان این شهر می آید که انگار هیچ وقت خیال ندارد برسد به نوک درخت هایی که اسمشان را نمی دانم. خانه های آجر قرمزی اینجا با قاب سفید پنجره ها، مرا یاد آرزوی دختری می اندازد که در اتوبان جهان کودک یا در کافی شاپ غروب یا در رستوران قبیله یا زیر برج های فرمانیه به تو که آن روزها نام دیگری داشتی، گفته بود عاشق خانه های آجر قرمزی است. حالا از اتاق آبی کیان با ریل چوبی قطارش و نقاشی قرمز رنگ ماشینش، احساس همان دختری را دارم که زیر پل جا مانده. دلارام می گوید با این کبریتی که قرار است به من بدهی و در راه مانده، می ترسم شبیه دختر کبریت فروش بشوی. من می خندم.م

نه! این ها را برای تو هم نمی نویسم که آنقدر مهربانی در بخشیدن دست هایت به من، وقتی سردم است از خواهش در آغوش کشیدن باربد که به تو تلفن می زنم و قهقهه می خندم. تو هم می گویی چه خوب که حالت خوب است و در جمعی. من هم از قصه های دوری می گویم که شبیه همین قصه امروز است. نهال در برف به دیدار من می آید و لاله در برف من را مهمان خانه اش می کند. هر دو من را به ضیافت چای و بوی گرم خانه و قورمه سبزی می برند. هر دو از سرزمین افسانه ای کردستان و باز تو فکر می کنی در دایره قسمت گفتا چنین باشد.م

نه! اینها را برای تو نمی نویسم. فقط یک حس غریبی چیزی شبیه آنکه مردم به آن مرگ می گویند اطراف دلم که این همه شاد است این روزها، قدم می زند و هی مثل مردی که همین لحظه از زیر درختانی که اسمشان را نمی دانم با پالتو و کلاه و با سگش از زیر انبوه برف ها عبور می کند و به پنجره آبی اتاق کیان نگاه می کند، به من نگاه می کند. مثل همین ابری که همه اتاق را گرفته، در هوای من نفس می کشد و مثل خنده های من طبیعی است. مثل دلتنگی هایم و مثل ولع احمقانه ام به خرید کردن واقعی است. ترسناک نیست، مثل یک روز تعطیل. ترسناک نیست مثل همین غروب و آن غروب و همه غروب های هفته را تنها در یک اتاق ماندن. ترسناک نیست مثل ترسی که من از نرسیدن به مترو و باز نبودن اتوبوس ها و راه بسته از برف پیاده رو ها و پاکت های پر خریدم دارم. نه ترسناک نیست، اما مثل همان حس آرامش در بغل باربد دو ماهه، مثل دلتنگی برای فشار دست کوچکش بر روی انگشت من، مثل حس خستگی این روزهای بسیار کسالت آور، مثل دلتنگی برای داشتن ماشینم، اتاقی که مال نویسنده باشد و تو که یک فنجان چای برای من بریزی و ناز بریزی و بچرخی و مثل کیان از خوشحالی آمدن من برقصی و من آنقدر بخندم که مرگ مثل این مرد که از زیر پنجره از میان برف ها صبور، سنگین، سرگردان می گذرد، بر نگردد به من نگاه کند. ساعت مچی اش را نشانم بدهد و بگوید تیک..تاک..تیک..تاک...م

نه! من این ها را برای تو نمی نویسم. که فقط سه هزار مایل با من فاصله داری! برای مرگ هم نمی نویسم. فقط یک هوشیاری در این سفر بود و شاید به قول سهراب یک سرٌی در این رفتن و شاید مثل دل پاک رضا، یک طلب. اما هر چه بود در من یک عطش شدید هست برای دیدن. برای کاویدن. برای خواندن و برای نوشتن. حتی وقتی ویرجینیا می گوید زنِ خانه را در خودم کشتم. و می گوید بنشین پشت میزت، سر یک ساعت خاص و هر روز بنشین و بنویس حتی اگر خاطراتت باشد. من نوشتم. چون آن صدای مهیب مثل صدای گریه باربد برای شیر رسا بود. مثل رقص کیان شاد بود. مثل دانستن روز تولد مادرش و گفتن آنکه وقتی برفها آب بشود تولد مامان نهال است. مثل همین غش رفتن دل من و بغل کردن کیان. بغل کردن باربد مثل خواستِ جان..جان..جان... این شاید همان روح مادرانگی است. نیاز به جان شدن. نیاز به بخشیدن. نیاز به آنکه چیزی را فراتر از خودت دوست داشتن. نیاز به اینکه کسی به ما نیاز داشته باشد. من هم به جان این نوشتن نیاز دارم.م

پشیمان نیستم. نه! حتی وقتی سایه این مرد با این سگ در این کوچه گرد، و بی ارتفاع از انبوه برف، سنگین تر از بارهای خرید من از شیرینی و پستو و نان و پاستاست. نه من فقط پشیمانم از سفرهایی که در من جا ماند. با سکوت. دریای مدیترانه، خلیج قوس دار قبرس، دیوار بلند چین، برج های بلند دو قلو، کالسکه سواری در جهار باغ، دوچرخه سواری در جاده دنیا، چرخ و فلک بازی کردن در پالم اسپرینگ، سرسره آبی آنتالیا، برف بی سامان آنکارا، قهوه خانه گرم و پر باران استانبول، هوای شرجی شیان، خبر تقلب در انتخابات هتل پکن و گریه من در ایستگاه قطار. همه اینها در برق دوربین ساکت مانده اند. برای لحظه ای که دیگر در من به خاطره رسیده است و لابد اگر از بلاک نوشتن در آیم، روزی به افسانه آن لیلا خواهم رسید.م

1 comment:

mahtab keransheh said...

شیدای عزیزم
چه عکس های زیبایی از برف گرفتی .مخصوصا عکس دوم ات خیلی خیلی زیبا بود. غروب در برف هم می تونه ثبت بسیار زیبایی باشه.مرسی و اما باربد نازنین و دوست داشتنی رو هم دیدم .واقعا هم نگاه نافذی داره این بچه نازنین .منم دوستش دارم .اما شیدا جان این جور وقت ها که برف و سرما شدیده یک گلدون برگ سبز در اتاق ات می تونه حس بهاری خوبی بهت بده که این سرمای گذرنده رو کمتر حس کنی.فیلم لئون و یادته با اون گلدونی که همه جا می برد؟
امیدوارم سرما زودتر بره و هوا خوب بشه