Monday, February 8, 2010

خوانش تو در دیگری

Jacques Prévert، The Garden

Thousands and thousands of years
Would not be enough
To tell of
That small second of eternity
When you held me
When I held you
One morning
In winter's light
In Montsouris Park
In Paris
On earth
This earth
That is a star.

سلام بنفشه!

از شرق این اتاق که در شرق این دانشگاه است و در شرق کشور، برایت می نویسم. من اینجا، در همین اتاق روشن از برف و آفتاب گیر کرده ام. شاید هم دلم می خواست برایت می نوشتم محبوس شده ام. می گویند از سال ١٩٢٠ و به تعبیری حتی پیش تر از آن چنین برفی در واشنگتن دی. سی. نباریده است. اما من کاری به طول زمان ندارم، آنچه برای من مهم است همین لحظه است که درازایش به چند روز می رسد و در عمق زندگی من، تاثیر عمیقی از حس تنهایی و دلتنگی گذاشته است. با این همه نمی خواهم دل نگرانت کنم. باید بگویم تا دو روز اول همه چیز خوب بود و من خوشحال شدم که به لطف همکار خوبم، بالاخره اینترنت اتاق من وصل شد و من ساعت های تنهایی ام را با این موجود بی کلام اما پر خوانش و نویسش تقسیم کردم. فقط دم دم های غروب دیروز بود که سر و کله دلتنگی پیدا شد. آن هم بعد از غروب سخت بنفش اینجا و خبر تعطیلی دوباره دانشگاه و برف در راه سه شنبه و چهارشنبه. برای من کافه نشین و شاید به زعم پدرم رفیق باز، این خود می تواند شکنجه سختی باشد. اما از یکسو یاد گرفتم با خودم بیشتر از دیگران شاد باشم.

حالا تو بگو یک شاعر یا خلاق یا هر چه تو صدایم می کنی که نباید از تنهایی بگریزد، اما عزیزم یادت باشد به تنهایی هم نباید گریخت. با این همه خواستم بگویم چیزهای قشنگی در این اتاق بود که خواندم. اما یک چیز تو بگو حالا مطلب، مرا سخت دگرگون و دلپذیر کرد. یعنی از ته دل شادم کرد. آن هم متن سخنرانی ایزابل آلنده بود. که در همین اتاق، روبروی چشمهای حیرت زده من،داشت با من سخن می گفت. لینک این مطلب را حسام برایم فرستاد. زیر نویس فارسی هم دارد. شاید برایت بگذارم اینجا تا تو هم ببینی. حالا نگو تو در فلان مصاحبه از ستم بر زنان می گویی و بعد همه ستم ها همین مردان برای ِ..می کشند. بیگم خانوم هم اگر از طاقی شعرهای تو بیرون بیاید می بیند که در چشمهای آتشبار تو چند سیمین بر می رقصند! با این همه پوشیده نیست بر تو اگر بگوبم چقدر من به این زن افتخار کردم و چقدر به زنانی که او قصه اشتیاقشان را گفت و چقدر به زنان سرزمینم و زنانی که در آگاهانیدن خویش و دیگری کوشا هستند.

http://gomnamian.blogspot.com/2010/02/blog-post_5746.html

اما در کنارش مطلبی هم خواندم از نویسنده خوبمان نادر ابراهیمی. من او را با کتاب شهری که دوست داشتم، دوست داشتم. نامه های عاشقانه او را،‌طرب موسیقی وار نثرش و دلدادگیش در این کتاب. اما کتابی که از کتابخانه مریلند به امانت گرفتم به نام "صوفیانه ها و عارفانه ها" که نشر گستره در سال ١٣٧٠ منتشر کرده است و این به ظاهر جلد اول این تاریخ تحلیلی پنج هزار سال ادبیات داستانی است. نگاه مغرضانه نویسنده و جانبداری جاهلانه او از اسلام و ارتباط پیامبر اسلام را به رهبر انقلاب و ستم سلسه ساسانی به سلطنت پهلوی و آسمان و ریسمان بافتن اینکه ایران بدون حمله اعراب هم بالاخره رو به شکست و نابودی بود و اسلام ایران را نجات داد و اعراب از اسلام جدا هستند و اسلام متعلق به انها نیست و حالا ما داعیه دار آن هستیم و چنان سرسختانه تاختن به همه ایرانشناسان کهن و به قول او ایران پانینیسم که یکسره از آن سوی بوم و اسلام پانینسم سقوط می کند و به رسم دخو دهخدا می گوید من در مقامی نیستم که به استاد مصاحب یا ذبیح الله صفا و ...اینها را بگویم و هی می گوید با این تفاوت که نثر دلنشین دهخدا در انتقاد کجا و نثر ابراهیمی کجا. گیرم که در همه این متون ایراد هست که هست اما نویسنده در جایگاهی نیست که به نقد تاریخ بر آید آنهم بدون استدلال و در سراسر این ٧٠ صفحه ( که چقدر عصبانی شدم از خودم که چرا وقتم را صرف این مهملات کردم) همه ایران پژوهان را باطل اعلام می کند و برای ذکر درستی حرف خویش در دفاع از اسلام در تقابل زرتشت از ۵ نویسنده روس نام می برد! توجه می کنی پنج نویسنده روس! بدون نام و ذکر منبع و اینکه اساسا این نویسندگان چه کسانی هستند. گویی نادر ابراهیمی نویسنده خوب ما، خودش را مکلف کرده تا می تواند بر حجم کتاب بیافزاید بدون هیچ دال و مدلولی و آنقدر پیش برود که بگوید من سر ستیز دارم با کسانی که زبان فارسی را از عربی جدا می کنند و از این به بعد به جای کلمه درباری فارسی دری بگویید فارسی خاوری!

باید حال مرا در این لحظه می دیدی. تو خود می دانی من به هیچ مذهبی اعتقاد ندارم. عنادی هم ندارم و به همه پرستندگان آنها احترام می گذارم تا جایی که به اسم مذهب ویرانگر درحق دیگری، نژاد دیگری و مذهب و باور دیگری نشود و از آن سو دل من همیشه به درد آمده از متعصبان سرزمینم که در تعصب خویش هم متعصبند و بیهوده با جهل خویش دامن به ویرانی این فرهنگ و مرز و بوم زدند. چه آنها که با داعیه سلطنت و خدا- شاه پنداریشان بذر نفرت و جدایی یک قشر از مردم را برانگیختند چه آنها که به اسم اسلام-خدا-ولی فقیه کمر به قتل هر باور دینی بستند. من از این دو بیزارم. و در میان فرقه های اسلام تنها اعتدالیون یا معتزله بودند که سعی در رفتن راه میانه و توسل به فلسفه و حکمت داشتند که همین شافعیون که نسبت عجیبی هم به شیعه یا سنی حاضر دارند با تفکر قضا و قدر خویش چنان تخم جهل پراکندند که دیگر انگار امید رهایی نیست.

حالا می دانم دندانهایت را از لج روی هم فشار می دهی و می گویی اینکه نامه به من نشد و باز می گویی حرف های بزرگ نزن و جمله جیمز جویس را با لحجه شیرینت برای من می خوانی که" ترس من از حرف های بزرگ است، آنها مرا غمگین می کنند."

No comments: