Wednesday, December 16, 2009

نیک

این روزها، برای من خیلی بهاری است. با اینکه این بهار تنها با چند شاخه گل مریم به دیوارهای سیمانی من مهمان شده، اما عطرش که پس از ریزش زیبای باران چند روز پیش، و آفتاب همین چند لحظه، قبل از صدای مرغان دریایی در خانه پیچیده، از فشار این دیوارها و تصویر تنگ آسمانی که پیدا نیست، می کاهد.

اما بهار کمی نرم تر، عمیق تر و شادتر در دلم هم آمده. آن هم با صدای نیک. فکر می کنم، مارکز گفته بود که پدرها وقتی دستشان قفل انگشت فرزندشان می شود، دیگر تا پایان عمر، دل در بندند. برای من این انگشت شکل دیگری بود. وقتی نیک موقع شیر خوردن، انگشت مرا محکم با دستان کوچکش فشرد، فکر کنم برای همیشه دل مرا اسیر خودش کرده است.

من اما پیش از فشار انگشت او، برایم سخت بود که عشق عمیقم به لیلا را با او که حالا فرزند زیبایش هست، تقسیم کنم. شاید بگویی چقدر خودخواه! اما صادقانه بگویم که تصورم این بود که عشق ظرف کوچکی است، ولی لیلا با آن لبخند عمیق و نگاه پر مهر، اما نگرانش همواره می خواست به من اطمینان دهد که این عشق گسترش می یابد، کم نمی شود.حالا نیک در آغوش من، مثل لیلا آرام می شود.

من به النگوهای رنگینی فکر می کنم که بابا از مشهد برایم گرفت و من با آن سارافون کوتاه قرمز و بلوز سفید چقدر در عکس ٤-٥ سالگی تپلی و سفیدم و دست لیلا که دراز شده روی دست من. دارد النگو ها را از دستم می کشد. در عکس دیگری ، من دارم همه را به او می دهم، به اضافه همه آنهایی که خودش داشت. فقط سه تا النگو قرمز را برای خودم نگه داشتم. من همیشه عاشق قرمز بودم.

1 comment:

Anonymous said...

hi this is excellent