Thursday, December 3, 2009

Nia

به اصرار و آشنایی Nica، با برنامه "Nia" آشنا شدم. می گفت:

You have taken so many serious courses this term, it's better if you take one class for fun and exercises.

من هم یک روز با او رفتم سر کلاس و با "Kathy" آشنا شدم. زنی میانسال با اندامی کشیده و لبخند شیرینی که هیچوقت فراموشش نمی شد. کمتر زنی را به روشنی و سبزی او در زندگیم دیده ام. آنقدر انرژی اطرافش مثبت و گرم بود که در غمگین ترین و بدترین حالت هایم وقتی او را می دیدم، شاد می شدم.

اواسط نوامبر برای پروژه پایان ترم، گفت که باید گروهی کتاب درست کنیم و به جزنوشته، احتیاج به عکس و فیلم هم داشت. قرار شد هرکس نقطه نظرش را درباره این برنامه بگوید. "Nia" برای من فراتر از مدیتیت بود. یک ریتم موزون بود بین بدن و فکرم. موسیقی های زیبا و نادری که کتی انتخاب می کرد، فراتر از وجد بود. یک روز نیمه از خودم، به کلاس رفتم. تنها روز بارانی شهر بود. باران مرا شوریده می کند. موسیقی آن روز کتی هم عجیب بود. تا در را باز کردم گفت:

What a beautiful rain-

انگار شمس در طریقی ملایم در او می زیست. نه! شاید هم به عرفان آمریکای لاتین نزدیک تر است او. وقتی موسیقی را شنیدم، رهیده شدم. یکدفعه گفت:

Free dance-

دراین زمان هرکس به صدای طبیعت درونش گوش می دهد و به سازاندامش اعتماد می کند. یکباره مثل رود رها شدم. مثل آتش در خودم زبانه کشیدم. هی چرخیدم. واله..دیوانه...رها...همه گنبد های فیروزه ای در من چرخ می زدند. همه مناره ها در گلویم بلند شده بودند و همه صداها انگار از حنجره ام بیرون نمی زد. شکل سکوت می شد که در موسیقی می ریخت. صدای اذان همسایه عربم شده بودم. کتی انگار فهمیده بود که حال عجیبی دارم. یک دوربین دستش گرفته بود و همه آن 5 دقیقه را که من روی موجها سوار بودم، از من عکس گرفته بود. هفته پیش صدایم کرد و عکسها را نشانم داد. یکی را او پسندیده بود برای کتاب که می گفت:

your face is glowing _

و من عکسی را انتخاب کردم که موهایم آشفته، هنگام چرخش روی بازو و صورتم ریخته بود. کتی گفت:

"In this picture, your face is fuzzy" -

گفتم: "اما شیدایی در آن پیداست" خندید و همان را امروز دیدم روی عنوان نام من برای کتاب انتخاب کرده است.

مطلبم را که نوشتم برایش فرستادم. بلافاصله جواب داد که خیلی لذت برده و خیلی روی او تاثیر گذاشته است. از همه ما خواسه بود در کلاس درباره همان متن صحبت کنیم. نوبت به من که رسید گفتم: من در سرزمینی بزرگ شدم که شاید برای شما خیلی دور و دیر باشد، اما به لطف اخبار این ماهها، حتما اسم ایران به گوشتان خورده است! در کشور من که سیاستش گره خوردگی عجیبی به مذهب دارد، تمام قوانین اسلامی است و دراین قانون من به عنوان یک زن باید حجاب داشته باشم.این شکل ظاهر قضیه است که باید درهرمکان عمومی، همه مو و اندامم را بپوشانم...بپوشانیم. در محل عمومی نمی توانم..نمی توانیم، آواز بخوانم...نیم، برقصم...برقصیم، حرکات موزون انجام دهم...دهیم، با مردی که دوست دارم نمی توانم راه بروم، او را ببوسم، بخندم...و در معنا از کودکی با کتاب های درسی و فقهی به ما یاد دادند که اندام زن شرم آور است و حس نفرینی گناه را در ما به عنوان یک زن ِ رشد نیافته بارور کردند، آنچنان که بلوغ و ترکیدن اندامم...انداممان، نفرت انگیزترین حادثه آن سالها بود. من و نسل من با این حس رشد یافتیم و یقین دارم ما حتی در خلوت ترین کنج زندگیمان، حتی با مرد زندگیمان هم احساسی از شرم و درد داشتیم و داریم. این حس با من بود تا وقتی به آمریکا مهاجرت کردم. در اینجا شکل دیگری از یغما و استثمار را تجربه کردم. زنی که در محل کار، مدرسه، خانه، فروشگاه می بینم، گاهی به مراتب جدی تر، منظم تر و پایبندتر به اصول اخلاقی و خانواده نسبت به سرزمین من است. حتی زنهای مذهبی اینجا، به واقع به آنچه می گویند باور دارند. آنچه اینجا در زندگی واقعی لمس کردم بسیارمتفاوت بود از آنچه در هالیوود و مدیا تبلیغ می شود. در مجلات و فیلم های اینجا، زن به عنوان برده سکسی مورد بهره برداری قرار می گیرد، و همه همٌ و غم زنها و مدلها، چربی اطراف شکم و اندازه دور کمر ...است. در آمریکا هم، زن به نوعی سانسورمی شود و ما هیچوقت چهره واقعی او را که درگیر مخارج سنگین خانه و بچه داری و رانندگی و درس ...است نمی بینیم.

در همین موقع "Judi" یک مجله از کیفش درآورد که اسمش یادم نیست، اما از همین مجله های مد و زیبایی که عکس 20 مدل برهنه، که همدیگر را سخت در آغوش گرفتند را چاپ کرده بود. قصه زنها این بود که یکی از آنها که به علت سزارین، جای عملش پیدا بود و چربی اضافه داشت، از اینکه این قسمت از عکس را ببرند،امتناع می ورزد و با این حرکت شجاعانه، دیگر مدل ها هم به یاری او می شتابند و می گویند خسته شدند از این فشار و استرس استودیوها و تهیه کننده ها که از قسمت های ناقص! آنها برای مدل شدن دائم ایراد می گیرند و آنها را درفشار می گذارند. و گفته بودند، پیری و چروک پوست حقیقت است. افتادگی سینه، پهلو و باسن...حقیقت است و هر کدام درموقعیتی نشسته بودند که عیب اندامشان پیدا بود و با این همه چقدر زیبا بودند. حالا برای من، به عنوان زنی که از شرق می آید و با فرهنگ غرب هم آشنا شده، یافتن یک تعادل و ایستادن در اِستوای ِ وجودم چقدر بزرگ و زیباست. کلاس غرق تحسین و تفکر شد.

امروز بعد از خستگی بسیار جابجایی و تا به تا شدن میان کارتون ها و باز و بسته شدن میان خاطرات و جا باز کردن میان اتاقی کوچک و تنگ و روبرو شدن در آینه با خودم و ناپیدا، رفتم کلاس. همیشه باز کردن یک نامه مرا مثل بچه ها شاد می کند. غافلگیری گرفتن یک بسته خوب، مثل کتاب "روشنک" در این روزها سخت دلشادم می کند.یا همین امروز که کتی صدایم کرد و مرا در آغوش گرفت و یک بسته بنفش زیبا به من داد وگفت:

_ تو امروز شکل بهار شدی. همه لباسهایت بنفش و صورتی اشت.

گفتم: مثل کاغذ کادوی تو.

هر دو خندیدیم. این اولین بار بود که از استادم هدیه می گرفتم. یک کارت زیبا هم رویش بود. برایم نوشته بود:

Sheida,

I hope for you a beautiful journey as you continue to discover the beautiful woman that you are, in peace, love and dance.

در میان کاغذ کادوی بنفش هم، یک تی شرت صورتی بود با آرم "Nia" که رویش نوشته بود:

I love my body.

1 comment:

مهتاب کرانشه said...

مرسی ...شیدای خوبی شدی که بودی.خوشحالم .سلام منو به استادت برسون