Saturday, November 7, 2009

برشی از فصل 17 کتاب افسانه بابا لیلا


Top of the mountain in Topanga Canyon, Oct. 2009


در بسته می شود و مرد می آید داخل. درون من و پنجره و راهِ روبرو. یک پنجره دارد رو به چنارهای خیس و زرد تهران که بیشتر خاکستری است و دیگر مهم نیست کذام خیابان؟ همه جا شکل هم است و من پشت به او، مقابل اجاق گاز ایستاده ام در حال شعله ور کردن کبریتی که جرقه ای بزند زیر کتری خاموش.

دستهایش را گرد می کند، پنجه در پنجه ی من و می کشد روی خیسی حواسم و آرام آرام نوایش را در گوشم پخش می کند. " عزیزم...نازنین..." می خندد و مرا بر می گرداند رو به آینه. نشانم می دهد، چروک هایی را که پس از تو آمد و ماتیک قرمز را از دستم می گیرد و سایه بنفش را نشانم می دهد و می گوید "این"! و من که نمی دانم بدون تو، چگونه باید آراسته شد، قلم مو را روی چشمهایم می کشم، آبی ِ آبی و او لبهایم را بنفش می کند.

از پیله در می آید مثل پروانه. تارهای تنیده اش را با بوسه می کنم، با صدا، با هزار وسوسه ی بودن. هوس خوابیدن را در سر انگشتانش آتش می زنم و او فتیله ی جانم را بالا می کشد. صدایم می زند. فتیله ی جانم را بالا می کشد. صدایم می زند. اینبار نه از راه دور...نه از او... نه از خاطرات مرده اش. بلندش می کنم از روی تخت و ملافه های زرد و یاسهای پرپر شده که عطر تنم بود، عطر حضور و می گویم" مرا ببین، مرا همانطور که هستم ببین. همانطور که زنده ام، نه آنگونه که در چهره های گم شده در ذهنت جان می دهم." همه تنم فریاد می شود و همه ی خطوط در سرانگشتانم کش می آید و دلشوره مرا شور می زند و موج موج پرت می شوم روی او و می بوسمش، می بوسمش...

می نویسمش در خیالم. در انگشتان یخ زده ام. در گره خوردگی ذهنم و در دستهایی که باز شده در شعرهای او، در صدایش و قصه های پر فریب بودنش.

از دورها می آید. از پشت کوههایی که نمی دانم چه رنگی است؟ چه شکل و چه اسمی؟ از دورها می آید. از شاخه های نازک ترنج و نارنج و نارنگی. از سنگ فرشهای یک در میان. از قلمهای شکسته و نامه های ننوشته.

از خیلی دور می آید. از آنجایی که نمی شناسم و از تهرانی که جز در آلبوم عکس، هیچ جا ندیده ام. از خیابان هایی که آسفالت شده اند. از کوچه هایی که بن بست و از خانه هایی که خراب. از آدهایی که رفته اند، مرده اند، اما نه برای او، نه برای قصه هایش، که وادارم می کند در تنبلی مستی و شراب و خلسه به آنها گوش دهم و قلبم را چنگ می زند از دوری، از پستی، از آنچه که نیست و من چنگش می زنم، می خوانمش و می خواهمش که بیا..بیا...بیا...

و یله می شویم در خواب و خاکستر. در عطر یاس و تفاله چای. در ریختن همه ی آنچه روی میز است. در فشار و وسوسه و هراس به خواب رفتن این همه خواب. پلکش را می گشایم، از وحشت گریختن و دور شدن. دیگر کدامینمان، مهم نیست.

آیا گم شده بودم، یا گم شده بود؟ از کجا می ریخت، این همه شلاق بوسه؟ از کجا می زد، این همه موج و می ریخت روی تن من، روی حواس پریده ام؟

_ آخ...آخ...نازنین...همیشگی...صمیمی...

باز مرا می خواندبه نام، به شوریدگی، به شیدایی و من چه داشتم، جز همه ی آنچه که باید بود، که می گشت دور او، که می بایست می بود.

2 comments:

ش.جویبار said...

سلام و درود بر شما شیدای عزیز

اگر وقت بگذارید و به وبلاگم سری بزنید و نظر یا انتقاد صادقانه ی خود را منعکس کنید بسیار لطف بزرگی در حقم خواهید کرد .شاید دریچه ای شود که از این انزوا نویسی به در آیم
shereosyangar.blogfa.com

با تشکر فراوان از شما

مجله ارمغان فرهنگی said...

با سلام
شماره جدید مجله ارمغان فرهنگی منتشر شد.
لطفاَ لینک خبر آن را در وب سایت خود قرار دهید.
با مهر
www.dm58.blogfa.com