Wednesday, November 4, 2009

چقدر خالی است دستهایم این روزها


San Francisco, Modern Art, 2009

این روزها در چاه های عمیق درونم افتاده ام. چاه های فضایی. هی مرا از فضایی به فضای دیگری می برد. گاهی خودم را گم می کنم. سرگیجه های مدام...سرگیجه های مدام در این دایره. از کلمه ای به کلمه ای دیگر و هر کلمه دیٌار و عیار. هی در خودم تکرار می شوم. در نامها و یادها.م

هی مادرم می شوم روبروی آینه که گُر می گیرد از انتظار. از عطش دیدار. هی گریه می کند. دلم آتش می گیرد وقتی می گوید" قسمتش از روزگار، دوری است و دیری" دلم می گیرد وقتی هی می رود جلوی باجه تا بلیط بگیرد برای لیلا که دو تایی بروند بهشت و مادر را زیر پای بهشت بیاندازند و بِه به بهشت و بهشت می نهند و بر می گردند گشت به گشت، گردن دراز و دست باریک از هر چه تاریک. دلش روشن می ماند به این چراغ که دل من نلرزد از این تاریکی، از این بیداد.

هی مادر می شوم. هی امید..هی امید..هی امید. آخ که نمی کند از دلم. دل به دل می شوم و سرگیجه های مدام...سرگیجه های مدام که به مامان نمی رسد. به این داد بیداد. لیلا تنها می ماند روی تخت و شکمش باد می کند از عشق و چقدر دست های من خالی است برای بغلش، کمکش.

می گویم بگذار این رختها را بیاویزم از چوب رختی و اتو را داغ می کنم و دستم جلز ولز می زند روی تاول ها، سرخ می رقصم. بغض می کند از آخ من و آخیش می شود که هی تو را چه به این کارها؟

رخت ها می مانند همانجا در اتاق به هم ریخته او. که یک ناف گرد است و بوی شیر. بوی شیر. بوی شیر. می افتم روی تخت از سرگیجه های مدام این بغض. می گوید" نمی خواهد تاول بزنی" انگشت هایم اما تاول می زند. می رود دور..گله ها دور سرم می چرخند. گله ها..گله ها...گله ها...در مه. در محو. در مات. گله ها دور سرم می چرخند. بر می گردد با کاسه ای از انار. مامان پشت مرزها باز می می ماند. لیلا می ماند باز با نافی گرد و باد کرده از انتظار می می می ماند. چشم هایش گرد می شود روی دست من. آخ چقدر دستهایم خالی است این روزها.م

No comments: