Monday, June 29, 2009

شاعری، هویتی دیگرگونه

شاعری،هویتی دیگرگونه، عنوان نقدی است که فریبا صدیقیم نویسنده کتاب" شمع های زیر آبکش" و "شبی که آخر نداشت" و...بر روی کتاب عکس فوری عشقبازی نوشته است. این مطلب در فصلنامه باران -زمستان 88 -منتشر شد و در حال حاضر در سایت ادبی پیاده رو به چاپ رسیده است.م
_________________________

چرا و کجای شعرهای شیدا محمدی را دوست دارم و از آنها لذت می­برم؟ قبل از هر چیز انگشت می­گذارم روی زبان و حس شخصی شده­ی شیدا و هوش هنری او که هویتها و خمیرمایه­ی تکراری زندگی روزمره را تغییر می­دهد و به هویتهای تازه­ای بدل می­کند.م
در اکثر شعرهای این مجموعه، واقعیت­های بی شکل روزمره نقشی ندارند ؛ او ظرفیت­های نویی را درپدیده­ها و یا اشیا کشف می­کند و از آن زبان و تصویر خودش را می­سازد .م
در شعرهای شیدا محمدی چندان خبری از ترکیب­های آشنا و شناخته شده­ی زبانی و معنایی نیست وفضای حاکم بر شعرها اکثرا فضایی آشنازداست. زبان ریتم درونی و موسیقی اختصاصی خودش را پیدا کرده است و تصاویر منحصر به فرد او جهانی نو و مختص به خود می­آفرینند ، و این طبیعتا میسر نمی­شود جز با دگرگون کردن جهان بیرونی از طریق تخیل و آفرینش.م
نکته­های فوق کلیاتی هستند که در تعریف می­گنجند. اما آیا می­توان قوانین و تعاریفی را ساخت یا پیدا کرد که بتواند شعر خوب را از بد تشخیص دهد؟ مثلا اگر شعری از زبان اختصاصی و خلاق برخوردار باشد و یا تصاویری پر قدرت داشته باشد لزوما شعری قوی است؟ تجربه­ی خوانش من می­گوید که گاه تمام مختصات تعریف شده از یک شعر خوب می­تواند در یک شعر جمع شود ، اما آن شعر هنوز کمال زیباشناسی خودش را پیدا نکرده باشد و گاه کاملا بر عکس. هر شعر خود این ظرفیت را دارد که دنیای اختصاصی خودش را بیافریند و سوال­های ظریف­تر و درونی­تری را شکل دهد. برای رساندن منظورم دو نمونه­ی زیر را مطرح می­کنم:م
................
..................
تخت آشفته، ملافه واژگون
و عشقبازی ناتمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعه­ی مغشوش بود (عکس فوری عشقبازی ، صفحه­ی 7)م

اتفاقا این سطرها ، سطرهایی هستند که در ظاهر، مانورهای شاعرانه­ی کمتری دارند . همه چیز انگار به عکس­ برداری ساده از یک اتفاق محدود می­شود. دوربین می­تواند تخت آشفته را نشان دهد و زبان می­تواند با کلام ساده­­ی " تخت آشفته" آن را بازگو کند. دوربین می­تواند ملافه­ی واژگون را درست به صراحت کلامش نشان دهد. باران و برگ دو نشانه­ای که به آسانی می­توانند در کنار هم قرار بگیرند و ذهنیت ساده­ای هم می­تواند هم­نشینی ایندو را نشان دهد ( گرجه در اینجا عشقبازی ایندو معنای نسبتا تازه­ای به این هم نشینی می­دهد). نسیم روز هم که همان نسیم روز است و نیز سطرهای پیش و پس. پس چرا این سطور چنین در ذهن قدرت می­گیرد و خواننده لذتش را آرام آرام جذب می­کند؟

نمونه­ی دوم:م
خیال رسیدن ندارد
حواس پرتی تو
و کفش­های لنگه به لنگه­ات
بر مدار360 درجه می­چرخد (حواس پرتی تو صفحه­ی 11)

و اتفاقا در این شعر، عناصر تعریف شده­ی یک شعر خوب به ظاهر بسیار می­گنجد؛ شعر از نظر زبان شخصی، تخیل خوب و استفاده از عناصر غریب موفق بوده است و حتی نسبت به شعر اول از مانورهای شاعرانه­ی بیشتری برخوردار است:م
حواس پرتی تو که خیال رسیدن ندارد و کفش­های لنگه به لنگه­ای که بر مدار 360 درجه می­چرخند. تنها ذهن شاعرانه­ی یک شاعر می­تواند این سطرها را بیافریند اما....... اما آیا این سطور توانسته­اند از قدرت نمونه­ی اول برخوردار باشند؟ از نظرمن نه، قادر نبوده اند. چرا؟ چه چیزی تاثیر گذاری زیباشناختی این دو شعر را متفاوت کرده است؟ آیا جادوی نوع چیدن کلمات است؟ آیا به فضاسازی کلمات و تصاویر برمی­گردد؟ آیا به مفهومی که از شعر گرفته می­شود ارتباط دارد؟ آیا قدرت فراموش کردنشان متفاوت است؟ تغزلشان متفاوت است؟ آیا تازگی و غربت نمونه­ی دوم کافی نیست که از آن شعری خوب بیافریند؟
شاید جواب به این سوال­ها چندان ساده نباشد. از نظر من عوامل متعددی می­تواند در تاثیر پذیری یک شعر موثر باشد که مهمترین آنها حس شعر است که مانند انفجار اولیه­ای مواد مذابش را دور تا دور خواننده پخش می­کند و راه برون­رفت را بر او می­بندد. حس شعر است که علیرغم تمام عناصر تعریف شده و تعریف ناشده می­تواند دنیای منحصر به فرد و زیبایی بیافریند و لذت بخشی شعر را متفاوت کند.اما آیا می­توان به این تعریف دقت بیشتری داد و آن را با نازک بینی بیشتری تعریف کرد؟ چه چیزی است که این حس را متفاوت می­کند؟ در نمونه­ی اول می­توان صمیمیت تصویرها و زبان را دید. سطور سهل و ممتنع­اند و با من خواننده بی واسطه ارتباط برقرار می­کنند تا فضای ساده، صمیمی و در عین حال زیبا و عمیقشان را بسازند. در نمونه­ی دوم ، شاعر از شاعرانگی خودش اطلاع دارد و آگاه است که دارد شعر می­نویسد، آگاه است که شعر ابزاری دارد و او باید به این ابزار پیچیده مجهز باشد. در نمونه­ی اول اما شاعر، همه چیز را برای زمانی فراموش می­کند، انگار که زمان متوقف می­شود و او سیال در درون خودش را ه می­افتد و در شعرش از نو آفریده می­شود. و این درست همانجاست که سادگی قادر است عمق بیافریند؛ با ابزار بی تعریفی به نام حس.م
به طور کلی، از نظر من، جایی که شاعر از شاعر بودن خود مطمئن است و پاهایش را مطمئن برمی­دارد، درست همان جایی است که شعر از خودش فاصله می­گیرد : ( همه­ی گناه قرن پابوس بی تعهدی عشق بود) و جایی که شاعر نامطمئن، با شک و دو دلی ، با چشم بسته دست می­کشد به ناشناخته­ها، کشف و شهود صورت می­گیرد و نوستالژی، شعر می­آفریند: ( من در باجه­ی تلفن همگانی گیر کرده­ام و سکه­های دو ریالی، پنج ریالی بیست و پنج ریالی­ام را شکم زنگ زده­ی این کیوسک خورده است)م

حال اگر بخواهم با تکیه بر همین نقطه نظر، شعرهای شیدا را از نظر حسی و تکنیک حاکم بر آن بسنجم، شعرهای او را به سه دنیای متفاوت تقسیم می­کنم:م

1) سطوری که بی واسطه و با قدرت زیباشناختی با دنیای ذهنی من ( به عنوان یک خواننده) ارتباط برقرار می­کنند، از تعاریف فراتر می­روند و مرزهای شناخته شده­ی ارتباط بین شاعر و خواننده را پشت سر می­گذارند.م

2)آنها که از نقطه نظر تکنیکی و قدرت خلاقیت خوب عمل کرده­اند ولی به دلایلی از نقطه نظر حسی هنوز چیزی کم دارند.م

و 3)آنها که به دلایلی که مطرح خواهند شد از نظرمن ضعیف مانده­اند.م

برای نمونه برمی­گردم به یکی از زیباترین بندهای این کتاب که در عین سادگی، زیبایی خالصش را منتقل می­کند:م

سر به سرم می­گذارد این باد
و گر نه راه خانه­ی ما از شمال بود و
تو جنوب دامن مرا پیاده راه افتادی ( خودم را بلد نبودم صفحه­ی 17)م

در اینجا همان اتفاقی می­افتد که در شعر منتظریم بیفتد. بیاییم دو کلمه­ی " دامن مرا" از شعر حذف کنیم و ببینیم چه اتفاقی می­افتد. گذشته از" سر به سرم می­گذارد این باد" که فضاسازی بسیار زیبایی دارد، سطور " راه خانه­ی ما از شمال بود و تو جنوب را پیاده راه افتادی" بسیار معمولی هستند که می­توانستند در حداقل شاعرانگی به انتهای بند برسند و حتی زیبایی سطر اول را نیز از بین ببرند. اما شاعر با نازک بینی و هوش هنری­اش " دامن مرا" به سطر آخر شعر اضافه می­کند و تمام بند را به نفع آفرینش فضایی جدید دگرگون می­کند. دیگر این فضا آن فضای شناخته شده­ی کسی به طرف شمال و کسی به طرف جنوب نیست ( چیزی که ممکن است در دیالوگ های زندگی روزمره بارها و بارها به ساده­ترین شکل مطرح شود که بخواهد با ایجاد یک تفاوت جغرافیایی، تفاوت نگرش و احساس دو فرد را بازگو کند) بلکه فضای اختصاصی جدیدی وارد قلمرو شعر می­شود که همان " جنوب دامن من" است که پهن می­شود؛ تصویر می­آفریند و به شعر لایه­ی جدیدی را اضافه می­کند. این همانجاست که آفرینش اتفاق می­افتد، همان جاست که یک مفهوم ساده و تکراری هویت تازه­ای می­یابد و ظرفیت نویی کشف می­کند، همان جاست که به جای اینکه نگاه برگردد و جنوب و شمال را ببیند دامنی را می­بیند که پهن شده و " توی" شعرهای شیدا در آن راه افتاده است. در همین دو کلمه­ی به ظاهر ساده ، جنسیت شاعر هویدا می­شود و عنصری زنانه شروع به دگرگون کردن شعر می­کند؛ رنگها بی آنکه اسمی از آنها بیاید شروع به رقصیدن می­کنند، نوستالژی شاعر سخن می­گوید و دامن برای خودش تاریخ پیدا می­کند تا آنجا که خواننده قادر می­شود مانند یک صحنه­ی سینمایی راه رفتن شخصیت اول شعر شیدا را در دامنی پهن شده به سوی ناکجا با چشم ببیند.م
به عبارتی دیگر شعری که بدون این دو کلمه ، شعری فراموش شدنی و بی لایه بود با آمدن ترکیب " دامن مرا" هوشمندانه دگرگون می­شود، لایه و بعد می­یابد تا در ذهن ماندنی شود.م

همان­طور که قبلا هم گفتم این نکته سنجی و شاعرانگی ممکن است در سطور دیگری هم جمع شده باشد اما شعر به قلب خواننده اثر نکند.م

تو در عصر پنج­شنبه
در غرب قلب من ایستاده­ای
تخمه می­شکنی
و اتوبوس آبی از میانه­ی موبایلت عبور می­کند ( زنگ زدن در صدایی بی رنگ صفحه­ی 28)م

در اینکه ذهن شاعرانه می­خواهد که کسی در غرب قلب شاعر ایستاده باشد و تخمه بشکند، شکی نیست. در اینکه شاعر می­خواهد معنا و زبانی شخصی شده بیافریند هم شکی نیست، اما آیا شاعر موفق شده که زیبایی ناب شعر را به خواننده بچشاند، شک دارم. آوردن غرب در این سطر هیچ فضای جغرافیایی و معنای تازه نمی­آفریند.چه فرقی می­کند که تو در کدام سمت قلب ماوا گرفته باشی و تخمه بشکنی؟ و این در عصر پنج شنبه باشد یا روز دیگری از هفته؟

باز هم نمونه­ای می­آورم از شیدایی که دوست دارم:م

غمگین­ام غمگین­ام غمگین­ام
مثل عصرهای جمعه
و مرگ
دهان دلتنگی­ام را با بوسه­ای می­بندد ( حلقوم جمعه صفحه­ی 67)م

دقت کنید به فضایی که تکرارهای بجا، حالت و صوت غمگین کلمات به وجود آورده و بوسه­­ای که دهان حس را می­بندد.م
این شعر هم باز متعلق به همان شاعری است که دوست دارم:م

کفش­ها جفت می­شوند
میان این همه رنگ
میهمان­ها می­آیند
سرخ، زرد، آبی
دست هر کدام گلی
سرخ، زرد، آبی
و جای تو خالیست میان این همه رنگ (رنگ پریدگی در قاب صفحه­ی 27)م

و یا شاعری که می­گوید:م

من تنها با خودم، با خودم تصادف کردم
و نورافکن­های جاده مرا ته این دریاچه پرتاب کردند
ببین چقدر سیاهم در عینک دودی تو ( بر گشتن از کبودی تنم صفحه­ی 60)م

باز هم دقت کنید به قدرتی که شاعر فضا را می­سازد و من خواننده را هم در عینک دودی خود سیاه می­کند.م

اما فرق هست بین شاعر شعرهای بالا و شاعری که می­گوید:م

و تاریکی این مزرعه­ی متروک
جنگ سیاهانی است که قبل از پاییز
مرداد بردند
وهر چه در صدای خرداد رفتند....(دود دور دست صفحه­ی 70)م
..............
و یا شاعری که می­ گوید:م

همه­ی گناه قرن پابوس بی تعهدی عشق بود( عکس فوری عشقبازی صفحه­ی 7)م
......
و یا:م
گربه­ی وحشی کسالت آفتاب را خمیازه می­کشید( سایه­ای در سطرها گم صفحه­ی 14)م

و یا:م
......در عصر کش آمده­ی غربت (عکس فوری عشقبازی صفحه­ی7)م

این سطور ساخته شده­اند. اینجا محل حرف­های بزرگ است، ولی پیش­بینی شده و معلوم؛ معلوم از اینکه وقتی مرداد بیاید بعد از آن هم می­تواند در سطر بعدی خرداد بیاید و یا یکی از ماه­های سال. در این شعرها شاعر بیش از حس شعر گفتن دغدغه­ی گفتن چیزی را دارد و این دغدغه حتی روی شکل آمدن کلمات و سطور، موسیقی درونی آنها و خوانش آنها اثر می­گذارد.م
مطمئنا پیش آمده که از خواندن شعری حس بدنتان عوض شود، قلبتان متفاوت بتپد و بازوهایتان مور مور شود. خوانش شعر از نظر من مساله­ی پر اهمیتی است ( منظور نوع خوانشی است که شعر ما را رهبری می­کند و نه نوع خوانش خواننده) . وقتی شعری خوانده می­شود، با نوع خوانشی که ژانر شعر انتخاب می­کند، قبل از اینکه مفهوم شعر با خواننده ارتباط برقرار کند ، فیزیولوژی بدن ما عکس العمل نشان می­دهد. طبیعت بعضی سطور، خواننده را وادار می­کند که کلمات را با سرعت کم و شاعرانه بخواند ، انگار که دست کلمات را بگیری و به سرعت خود کلمات راه بیفتی ، آنقدر که لحظه به لحظه­ی شعر را بچشی و بگذاری که جذب بدنت شود، حس بدنت را عوض کند، عاطفه­ات را دگرگون کند، به طوریکه تو دیگر آدم چند دقیقه قبل نباشی. اما در بعضی از سطور ( از جمله سطور بالا ) هر چقدر سعی کنی که لحنت را شاعرانه کنی، خواندن شعر چندان فرقی با خواندن بندی از یک مقاله نمی­کند؛ حس تو انگار بی حوصله و بی تاب می­شود و می­خواهد که سریعتر سطر را به پایان برساند و معنای آن را دریابد نه اینکه حسش را بنوشد. در این نوع خوانش ( که باز هم تاکید می­کنم که شعر است که تعیین می­کند و نه خواننده ) معمولا یک طرز فکر معمولی و آشنا از لابلای سطور می­زند بیرون ؛ طرز فکری که مال خود شاعر نیست و فکرش قبل از او وجود داشته ؛ شاعری که تصمیم گرفته حرفهای بزرگ بزند. بنابراین کلمات هم به طبع معنا، نه از نظر زیباشناسی، بلکه از نظر دغدشه­شان در رساندن معنا کنار هم نشسته­اند و فضا و معنای تازه و بکری نیافریده­اند. و این درست مغایرت دارد با جایی که شاعر در یگانگی با خودش، لحظاتی دیر به دست آمده را شکار می­کند:م

..رها می­شوی در جغرافیای دل من
و نقشه­ی جهان در نمناکی نگاه ما
گم می­شود (جغرافیای من صفحه­ی 58)م

که شاعر در یگانگی با خودش، با احساسات ریز، کوچک و مظلوم اما مهم، حرفش را به کوتاهی می­زند؛ احساس­های مظلوم و کوچکی که مستقیما به لذت منتهی می­شود.م

نکته­ی دیگری که شاید قابل گفتن باشد رجعت پذیری بعضی از شعرها به دنیای بیرون از شعر است. به گمان من وقتی که فهمیدن شعر نیاز به درک دنیایی بیرونی دارد به درک بلاواسطه­ی شعر لطمه می­زند.در شعر "تکان خوردن خواب در گهواره" با اینکه شاعر قدرت شاعرانه­اش را کاملا نشان داده، اما با وارد کردن رمزهایی از زندگی بیرونی شعر ( در اینجا تاریخ) به استقلال و زندگی درونی شعر آسیب رسانده است و باز هم شعر را محل حرفهای بزرگ کرده است.م
دو نکته­ی دیگر که باعث می­شود من از برخی از شعرهای شیدا فاصله بگیرم، یکی استفاده از جملات بیرونی و فضایی متعلق به شعرای دیگر است بدون اینکه دلیل چندان محکمی در شعر برای آن وجود داشته باشد. از قبیل:م

در ایستگاه بعدی بوسه­ات خیس خداحافظی
وفا وفا وفایم آرزوست ( بهار پالم صفحه­ی 20)م

که سطر دوم نه تنها چیزی به شعر اضافه نمی­کند که حتی حس سطر زیبای اول را هم می­گیرد.م
و یا:م

به این جای نامه که می­رسیم هر دو می­گرییم
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران (زنگ زدن در صدایی بی رنگ صفحه­ی 30 )م

در اینجا هم این سطر جز اینکه شعر را از حالت شخصی و اختصاصی بیرون بیاورد، کار دیگری نکرده است. به علاوه­ی اینکه این شیوه دیگر خصوصیت خود را از دست داده و کار نمی­کند.م

نکته­ی دیگر، تکرارهای شناخته شده­ی زبانی است برای پدید آوردن یک زبان ریتمیک:م

سرما از پاهایم می­آمد
و بهار از در پشتی
با هزار وعده­ی سر خرمن
و من
چنار را می­کشیدم
سیگار را می­کشیدم
انتظار را می­کشیدم
و...............(وعده­ی سر خرمن صفحه­ی 22)م

دیگر چه چیزهایی را می­توان کشید؟ می­شود لیستی تهیه کرد و آنها را وارد شعر کرد. اما آیا آنها بنا به ضرورت درونی شعر ساخته شده­اند یا تنها استفاده شده­اند که یک ریتم بسازند؟ ریتمی تکراری با شیوه­ای قدیمی.م
و در آخر اینکه گاه منطق حسی پاراگراف­های شعری حس نمی­شود. در شعر "یادگاری دستی در گلوی پاییز" شعر با زبانی نوازش دهنده و شوخ شروع می­شود که فضایی کاملا شخصی و زنانه می­سازد . ناگهان، در صفحه­ی بعد، فضا عوض می­شود و عناصری در شعر وارد می­شوند که هیچ نوع کنشی با سطور اول از نظر فضا، معنا و زیبا شناسی ایجاد نمی­کنند.م
در نهایت، به شیدای شاعر به خاطر خلق این همه لحظه­های ناب شاعرانه تبریک می­گویم و از اینکه شعرهایش برای زمانی دست ما را می­گیرد و از دنیای کوچک شناخته شده ها بیرون می­برد، سپاسگزارم.م

No comments: