Wednesday, December 24, 2014

شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت! خنده بیچاره ندانست که جائی دارد



یاد خانه ی پدری. پدری در این معنا برای من خانه ی دایی است. ییلاق تابستانی او باعطر بهار نارنج و لاله عباسی های بنفش پیچیده دور نرده های مسین بالکن، کاج باران خورده و نارنگی های پوست کنده که مستی اش از پیچ کوچه صدایت می زد. مربای انجیر زندایی،  نان و کره و چای شیرین و شتاب پله های دو تا یکی تا زودتر به سفره ی  رنگین و پهن برسی با تافتون های گرد و داغ و تازه. ودست های دراز دختر دایی ها از زیر چادر و بلوز های آستین بلند و پسر دایی ها که زیر جلدی نگاه می کردند و می خندیدند و استکان های کمر باریکی که پر و خالی می شد از چای و مادر بزرگ که آن وقت ها- خیلی وقت ها زنده بود- غر می زد به دست ها و خواهش هایمان و هر چه بود از بهترین ها، برای پسر دایی دردانه کنار می گذاشت و من همیشه زیر لبی شکایت می کردم و بلند می خندیدم و میان آن همه دختر و پسر همسن و پر خور، من بودم که شماتت می شدم با اخم های بلند و حرف های زیر جلدی چون صدای خنده ام از همه بلندتر بود و روسری گل گلی و ژرمنم، دائم سُر می خورد از سرم و موهای عنابی ام شلال و صاف می ریخت روی شانه و قالی قرمز باقت اصفهان، دایی تلخ نگاهی می کرد که زود بکش روی سرت و من می کشیدم خنده را دوباره توی صورتم و روسری را روی سرم تا دوباره سُر بخورد پای من از درگاهی و ظهر یواشکی وقت چرت بچه ها سرک بکشم به کتابخانه ی بزرگ و جادویی او که دیوار به دیوار پوشیده بود از بوی کاغذ زرد کاهی و مرکب دوات و اسم هایی که آن وقت ها خیلی بزرگ بودند و قد من کوچک و دستم کوتاه. چنان زیر پهلوی دختر دایی دردانه ام وول می خوردم و قربان صدقه اش می رفتم و گوش تا گوش پای حرف هایش می نشستم و می ایستادم و ظرف می شستم تا در آن میکده را بر من بگشاید و من با ولعی که هیچ وقت سیراب نمی شد در حمام و دستشویی و زیر کرسی و روی تاب و ماشین، کتاب ها را یکی یکی می بلعیدم و هر کدام دنیایی بود پر از سحر و گناه و جادو. همین حس مرا یک روز وقت امتحانات ثلث چندم، زیر خبر بمباران های تهران که کوچانده بود به عمارت سنگی و پر گل و درخت دایی که -آن وقت ها آن همه به نگاهم بزرگ و با شکوه بود- پیچانده بود لای درد و گوشم را پیچانده بود از زیر کرسی ذغالی و بالا کشیده بود از زیر لحاف با کتاب قطور" بلندی های بادگیر" و باد همه ی خطوط مبهم و اعداد معوج ریاضی را از سر من پرانده بود و به جایش از ساعت چهار صبح تا شش و نیم که وقت رفتن به جلسه امتحان بود، من و پسر دایی دردانه را که هم سن و هم کلاس بودیم بیدار نگه داشته بود تا میان ضرب و تقسیم ها به یک عدد مساوی برسیم و برای من آن وقت ها هیچ وقت کتابخانه ی کوچک و بی کتابم با آن بهشت پر رنگ و بو مساوی نبود و همیشه معلم های اطو کشیده ی سرخانگی پسر دایی و دختر دایی دردانه تر، با نمره های تک ماده ای من برابر نبود؛ اما رویاهایم آنقدر کشدار و فریبنده بود که روزها آنها را دورمن جمع می کرد و به خیالپردازی هایم که شکلی از جنون برای آنها داشت می خنداند و همین طعنه ها و تمسخرها چنان بالا گرفت که مامان سراسیمه و پر التهاب ابتدا به زبان التماس بعد یاوه و تهدید خواست پاهای تپل و سفید مرا برگرداند به روی قالی کاشان و نقش های تبریزی پر خیال خانه و زمینی که از همان آغاز مساوی تقسیم نشده بود میان ما. اما رویا چیزی نبود که بتوانند از من بگیرند خاصه زیر نور مهتاب و باران های کم گاه تهران و شادی برف پشت دیوار و خبر خوش تعطیلی و رفتن برق و بمب های بی حاصل که باز مرا می کشاند به گوشه های زرد و آب چکان انباری و تابستان ها، ایرانیت های پر از بخار و گرما تا لحظه ای در غفلت نگاه های پرسشگر و شماتت گر با "آناکارنینا" بایستم کنار خطوطی که اگر چه مساوی از کنار هم می گذشتند اما همیشه موازی بودند و او چنان از خودش پُر بود که تنش را تاب نیاورد در آن بیهودگی و پرتابش کرد زیر ریل هایی که در ذهن کودکانه ی من هیچ وقت شکسته نشد ولی بغض مرا چنان ترکاند که مادر را از چرت نیمروزی پراند و با دست های آشفته در باغ مخفی را شکاند و مرا برای همیشه با کلمات و ملاقه و کفگیرش از بهشت راند.
حالا رویاهای من چنان دراز شده اند که دور خط استوا گشته اند. از قطب های سرد و سرز مین های افسانه ای، تنها گرته ای برداشته اند از فراز هواپیما اما سکنی نگزیدند زیر هیچ نخل و کاج و سرو و چناری و هی از فصلی به فصل دیگر کوچیدند در پی همان بهار نارنج و لبخند هایی که حالا از این فاصله هر چه خیره می شوم به خاطره ی ذوب شده در ذهنم نمی فهمم چگونه آن همه آسوده و بی بهانه می خندیدم؟ می خندیدیم از ته دل و هنوز در خاطره ی یازده، دوازده سالگی ام زنده دور سفره نشسته اند و دستشان دراز است به سوی چایی و نان و کره و مربا و هنوز از همین دور باز صدای قهقه های خودم را می شنوم و پیچ و تاب مادر را با تلخند دایی و اخم مادر بزرگ و هنوز نمی توانم خنده ام را نگه دارم آنقدر که چایی قند پهلو در گلویم می شکند و سرفه ی من خنده ی در دل مانده ی دختر دایی ها و پسر دایی ها را می جنباند و یک صدا می زنیم زیر خنده و زن دایی با همان لب های جگری و مهربان با حجب و لرز می گوید ولش کنید بچه را بگذارید بخندد و خنده می پیچد در صدای سال های ارغوانی من، حتی وقتی زیرکانه در کتابخانه ی ی دایی با فروید، یونگ، تولستوی، بالزاک و مراسم عشا و تلاوت آیات قرآن برای همیشه بر روی من بسته شد، عکس روی جلد مادام بواری با آن رنگ قرمز اغواگرش لمیده روی مبل، برای همیشه چون وسوسه ی چیدن سیب از دهان حوا ماند در خیال سال های دور و- قرمز که ناب بود همیشه - چون اناری دان کرده حسرتی شد گره خورده در یاد من و دختر دایی که کلید دار این مخزن بود می گفت: حالا زود است هر وقت بزرگ شدی، بزرگتر حتی، آن وقت می توانی  این کتاب ها را بخوانی و صدای چرخیدن قفل در درگاهی مرا مطمئن می کرد که باید راهی به آن گناه و التهاب بیابم.
دایی مرد و خانه ی پدری-که خانه ی دایی بود برای نوجوانی من- برچیده شد، لب ها به قهر و سکوت و بساط من از پای درختان انجیر و گردو. مادر بزرگ زودتراز قد کشیدن من مرد. و جاده هراز خرچنگی شد که دایی را در جوانی در چنگالش فشرد تا خونش ریخت روی جلد مادام بواری و قرمزی او قرمزی مرا درید و جادوی فلوبر مرا میخکوب کرد وقتی آنقدر بزرگ شده بودم تا رشد سینه های نورسم را زیر تپش های مضطرب قلبم وقت خواندنش حس کنم. در کشف محجوب خانه ی سیمین- در سه راه ضرابخانه که چند پنجره داشت رو به پارک - با بوی سیگار وینستونش و قهوه ی ترک که دم می کرد روی چشم و زبان و تکلم من، ادبم را می پوشاند مدهوشی مخفی کتابخانه ی شخصی اش. و صدای خنده هایم که حتی در آپارتمان کم دیوار او غریبه ای بود در اتاق خواب، راه می برد به درزهای پنهان درها. شرم بی حدم را تحسین می کرد و در می گشود بر روی بی تابی دست های مشتاقم که یکی پس از دیگری ورق می زد دفنه دوموریه، دیکنز و چخوف را تا برسد به فلوبر که یواشکی مرا می برد می خواباند روی مبل و لباس قرمز می پوشاند به تنم و زل می زد به شومینه ی پر آتش خانه ی سیمین با بوی قهوه و سیگار که اولین بوی مطبوع زنی بود به غایت زیبا و مغموم که از مردی به مردی دیگر می غلتید و طلاق می گرفت و پک می زد به وافور، منقل، سیگار و هی کتابخانه اش پر و خالی می شد تا وقتی که افسردگی اش از مضامین فروید و یونگ هم بیرون زد و مرا بیرون کرد از آن آخرین بهشت دوران بالندگی.
سیمین با تریاک و کارت های تاروت و سیگارش ماند در گوشه ای از تهران که حالا یادم نیست اما بوی خوش زن از روی جلد کتاب برخاسته بود و در تن او و خانه اش که همیشه پراز گل و میوه ی نوبرانه بود تجسم یافت در ذهن کنجکاو و فراموشکار من. پسرش که عاشق خواهرم شده بود در بیست و چند سالگی خودکشی کرد وقتی من سلانه سلانه از استوا گذشته بودم و در غربی ترین جنوب دریا، قایقی ساخته بودم در خور خانه و انداخته بودمش در آب که هر چه آبا آب.
حالا این دم دم های واپسین صبح های سال رفته، پس از بیست سال یاد خانه ی پدری افتادم با لاله عباسی های بنفشش و بوی بهار نارنجی که زن دایی دامن دامن می چید و برای ما شیشه ای مربا می کرد و راهی اشک و دست های بی بدرقه مان و در ازای همه  هدایایی که هیچ وقت به گمانم فراخور عشق من به دختر دایی نبود، او مرا به کتاب فروشی نزدیک خانه می برد و فروشنده با دماغ بزرگ رشتی اش و لهجه غلیظ گیلکی سلام گرمی به خانم مهندس می کرد و از کتاب های تازه می گفت و دختر دایی برای من کتاب  "قصه های خوب برای بچه های خوب" را می خرید با "درس هایی از قران" و "کویر" شریعتی و سخنان استاد مطهری و من با چشم گریان زل می زدم به باباگوریو و آرزوهای بزرگ و هاکلبری فین و او پول کتاب های مبتذل را می پرداخت تا من در راه بازگشت به خانه یاد بگیرم روسریم را چگونه گره بزنم و خنده ام را چگونه به باد گره بزنم و رویایم را چگونه به چنارهای تهران گره بزنم. اما من کتاب ها را زیر طاقی مستراح قایم می کردم و هر طور شده زنگ تفریح با دوستان مدرسه، کتاب های ممنوعه ر. اعتمادی را رد و بدل می کردیم و زنگ های ریاضی و انگلیسی و عربی غرق خواندن زیر میزی آنها می شدم. اما هنگام درس تاریخ و جغرافیا - با عطر خوب خانم نیک نژاد - همراه می شدم تا چون سندباد راه جاده ی ابریشم را بیابم.
حالا دختر دایی مهندس کاملی شده که قرار است امسال برود مکه. من پس از رانده شدن از بهشت، هیچ وقت دیگر هیچ کلیدی را در قفل خانه نچرخاندم و سیلی معلم و گوش پیچاندن دایی و نمره انضباط شانزده و احظار های هفته ای مادر به دفتر مدیر مدرسه به خاطر خیال بافی و خنده های مستانه ام و نمره های تک ریاضی و بیست جغرافی و تاریخ و ادبیات و فلسفه را با خودم بردم به کتاب قصه. حالا از ورای این برج، از طبقه ی سی ام این ساختمان زل زده ام به دورهای خویش  که در آستانه ی سالی نو، در آستانه ی چهل سالگی، سندبادی شده ام گریخته از مرکز که دیگر علی بابا و چهل دزد را فراموش کرده و به غول چراغ جادو هم باوری ندارد اما دلش هنوز مربای بهار نارنج می خواهد و خنده های شنگ و شوخ و بازگشت حتی چند دقیقه ای دایی به خاک خانه  تا این بار با هم بخندند  یا دست کم، باز پروین اعتصامی بخوانند و دیگر بر سر فروغ فرخ زاد با هم نجنگند و او حافظ را دور بگرداند دور کرسی برقی و از من و پسر دایی که حالا مهندس شده و دختر دایی که حاجیه خانم، بخواهد که حافظ بخوانیم و من تفالی بزنم و مدد بخواهم از خواجه تا وردی به من بیاموزد تا سحر کلمات را دریابم و جادو کنم صوت جمیل ابیاتش را و طوری بخندانم دایی را که از ورای بیست سال از خاک خشک شده ی او هنوز خاطره ی شادی یادم باشد در این یلدا از شنگی آن سالها و رضایت کم یافته ای در چشم و نگاه او تا یک بار، تنها یکبار مرا برتر از آنها ببیند و حافظ را امانت دهد به دست هایم و به شکرانه آن دعوتم کند به نماز و من به تپه پته بیفتم و نتوانم نه بگویم. بلند شوم بروم کنار سماور، چایی لب سوزی بریزم و از ته دل بخندم و او سوره ی حمد الباسط را بگذارد در ضبط صوت و صدایش را چنان بلند کند که من در جنوبی ترین خلیج خاطر او بشنوم و بزنم زیر گریه.

No comments: