Tuesday, October 21, 2008

Freedom

جری همیشه با دوچرخه می آید کالج. گیاهخوار است، گوشت نمی خورد. اما آنچه در نگاه اول جالب و کمی غیر عادی به نظر می رسد، جورابهای سرخابی او و تی شرت سبز فسفری و شلوارک خردلی اش است. مثل عروسک زشت است، با موهای فرفری قهوه ای، قد بلند و خنده با مزه اش، اما شیرین و دوست داشتنی.م
وقتی کش دار می گویم " سلام جری" او هم ادای مرا در می آورد و سلامش را کشدار می گوید و بچه ها می خندند. ترم اول فقط من شاگرد ایرانی کلاس بودم، اما چون کالج این منطقه پر از آمریکایی است، خارجی هایش پیشانی سفیدند و زود همدیگر را پیدا می کنند و حالا دو ترم است دو نفر شدیم و ما هم می توانیم گاهی با آسودگی با هم بخندیم بی آنکه کسی حرف ما را بفهمد. این هم یک قسمت ایرانی بودن است دیگر.م
یک روز دوستم از جری پرسید: چرا تو همیشه رنگ های شاد و غیر عادی می پوشی؟
جوابش جالب بود. گفت: من همیشه به بچه ها حسادت می کنم که چرا هر رنگ و لباسی که دوست دارند می توانند بپوشند اما ما همیشه خودمان را محدود می کنیم. من هم دلم می خواهد مثل بچه ها لباس بپوشم.م
با حسرت به بلوز قرمز آن روزش و جوراب فسفریش نگاه کردم و گفتم: جری، تو در این کشور و عدم محدودیت برای انتخاب رنگ و لباس حرف از حسرت می زنی، پس ما چه بگوییم که تا یادم هست سه رنگ برای بانوان در ایران مجاز بود، سیاه، سورمه ای و خاکستری.م
حالا حتی رنگ سفید را هم جزو رنگ های زننده و جلف می دانند.م
با اندوه نگاهم کرد.این جور مواقع چشمهایش درشت تر از متاسف گفتنش می شود.به کفش مقوایی که من ساخته بودم نگاه کرد که پاشنه اش قلم بود و رویه کفش، پر بود از کلمه های فارسی. فقط یک کلمه، انگلیسی بود." آزادی"انگشتش را روی آن گذاشت و دوباره سرش را تکان داد. م

No comments: