Friday, July 11, 2008

شنلی در مه

مجسمه ای در موزه لس انجلس

هزار سال دیر آمدی کوزه!م

همیشه، حالا، هر وقت "جایی" هستم، در حال انجام "کاری" مثلا در ساحل لاهویا در حال نوشیدن قهوه یا تماشای مردی خوش اندام یا کودکی در حال شنا یا کار کردن بر دندان زنی زیبا یا شنیدن موسیقی دلخواه، آن وقت قوی تر از هر زمانی، میل با " آنجا" بودن دارم.م
م_" آنجا" کجاست؟
م_" کجاست" ؟
بچه که بودم در ذهنم کمترین تردیدی نداشتم که آن چیزی که آن وقت ها " چیز واقعی" می نامیدمش، بعدها وقتی بزرگ شدم، وقتی از دست مدرسه و رویا کُشی پر هیاهو آنجا نجات پیدا کردم، وقتی آرزوهایم را عملی کردم،‌(‌رفتن به دانشگاه، نقاش خوب شدن، عاشق شدن، شاعر شدن، سفر کردن...) خواهد آمد. امروز در سی و سه سالگی می بینم که " آن چیز واقعی" برای همیشه غیر قابل دسترس خواهد ماند.م


از خواب که پریدم حال عجیبی داشتم. چیزی بین رویا و واقعیت. تشخیص آنکه کدام یک واقعیت دارد سخت بود. در رویا همه جیز ساده است. یک عالمه کلمه به ذهنم هجوم می آورند که مثل شیطانک هایی رقصان در سرم می رقصند و می خواهند بیایند اینجا اما به محض اینکه پا در ثانیه می گذارم همگی مثل مهِ بلندیهای جاده کارپنتریا در سراشیبی آن طرف جاده و آفتاب محو می شوند.م

از شیطان پرسیدم، برای چه " ثانیه" به عنوان واحد زمان در نظر گرفته شده است؟
م_ چه؟
ما در ثانیه ها هستیم، ثانیه هایی که می گذرند، تیک تاک، تیک، تاک. ولی قبل از ثانیه، چه چیزی وجود دارد؟ آنها کجا رفتند؟ می توانی به من بگویی؟ ما دائم مشغول دویدن پی آن لحظه ها هستیم. همیشه در تاخیر، درست یک ثانیه دیر.م
م_ شیدا چه می گویی؟
_ کجاست آن چیز اصلی؟ می خواهم بگویم، آیا " چیز واقعی" وجود دارد یا نه؟ خارج از مک دونالد و کوکا کولا و بنزین چه چیزی وجود دارد؟

شیطان بر می گردد با ساعت شنی در دست. از خواب می پرم.م
خواب دیدم در جنگلی سبز و زیبا با درختهای بلند راه می روم. دنبالِ راه می روم. انگار سایه ای با من است. حس می کنم مردی است. خودی است. اما با فاصله ای از من می آید. شاید هم حس می کنم. نگاه من به بالاست. رو به نوک سبز روشن و تازه درختان و تنها اشعه گرمی که از خورشید لابلای اینهمه انبوه می تابد، اما تاچشم کار می کند درخت است و من در جستجوی راه. از خواب بیدار می شوم. ادامه خواب مثل کلمه ها یادم نیست.
به مرد می گویم. مثل سایه، مرا بغل می کند. خیس، بوسم می کند. می خندم. مثل کودکی معصوم. خنده ام را خیلی دوست دارد. می گوید هنوز کامپیوتری نشده است.دوباره می خندم. یک لحظه همه چیز زیباست. زیبا و عمیق. همان قدر که یک عشقِ بی عشق می تواند زیبا باشد. اما این خواب رفتگی روحم که کم نمی شود، که تغییر نمی کند، دیگر حالت دائمی من شده است.م
مردان من! فقط خنده و آه و رنگ های عاشقانه ام را به شما می دهم، اما باقی یعنی سکوت ها، همین مکث های با لبخند، همان چیزهای اصلی و اساسی دست نخورده می مانند. همه چیز ترجمه ای است از من. نسخه اصلی موجود نیست. اصل هم مثل بهشت است: گمشده است.م


شیطان دیگر بر نمی گردد حتی به نوشته هایم. از خواب می پرم، یک هفته شاید هم بیشتر از خواب جنگل گذشته است. خواب می بینم ویلای بزرگی با دیوار های کوتاه و مربع سیمانی و با همان ابعاد، آهنهای قرمز در حال ساخت است. پدرم و برادرم در میان زمین هستند. در حال سرکشی و بازرسی. دختر بچه شادی شدم. روی شنار بندی کنار دیوارها راه می روم. برای برادرم دست تکان می دهم. می خندد. معلوم است دور نیستم. انگار همان حوالی می زیستم. پدرم اما سراسیمه می آید. با نگرانی می گوید: مراقب باش، آهن روی پایت برنگردد.م

سایه سیاهی می آید. اسمش فراموشی است. یعنی دیگر این قسمت از خواب را یادم نیست. به خودم فشار می آورم. یاد قولم به طلیعه می افتم که از من خواست زبان خواب را جدی بگیرم.م
باز به یاد می آورم. پدرم، از میان آجرها به کلبه کوچک آن طرف سیمانها رفت. خندیدم، بلند. صدا زدم :دلم پیراهن قرمز می خواهد! پدرم با پیراهن قرمز و یک جین آبی و بوت قهوه ای برگشت. آنها را با رضایت به دستم داد.م
م_ برو اسب سواری.م
در بیداری اما من هیچوقت اسب سواری نکردم.م

شیطان باز می آید. یعنی پرواز رویا. یعنی کلمه ها از سر ثانیه ها می پرند. باز به یاد نمی آورم. صبح وقت کار کردن روی دندان مریضی با پیراهن قرمز، به یاد می آورم شات بعدی خواب را. ویلایی رو به اقیانوس آرام. به راستی آرام و زیبا. همه چیز در نور و سکوت بود. با دیزاینی زنانه. خانه خودم بود. از راحتی اش فهمیدم. اما پیرتر بودم. رو به دریا زیر نور چراغ مشغول نوشتن بودم. مرد آمد. همان سایه. هیچ چیزی نداشت جز صدا. بسته زیبایی را به من داد. بازش کردم کتابی با قطع کوچک و کاور سفید بود. روی آن هم اسم من. اسم کتاب سه کلمه بود. یکی از کلمه ها قرمز یا سرخ بود. مرد با مهربانی عمیقی گفت:م
م_ این هم سورپرایز! کتاب شعرت.م
م_گفتم چقدر زیبا.م

_مثل دختر بچه ها از شادی بالا و پایین می پریدم.م

م_ گفتم این قطع کتاب های کارنامه است!م
جالب بود که اسم کتاب در بیداری یادم نماند اما ناشر چرا.م
گفتم از کجا می دانستی این قطع را دوست دارم؟ آویزان گردنش شدم। رنگ لباسم قرمز بود. همان هدیه پدرم. بالا و پایین می پریدم. گفتم: بالاخره کتاب شعرهای کوتاهم چاپ شد.م

م_این هم کتاب چهارمت.م


شیطان اما می آید باز با فراموشی. بعد از مدتهاست که خواب می بینم. خواست اینجا بنویسم تا زبانش فراموشم نشود.شیطان قیافه غمگینی می گیرد.یاد سطری از گوته که از قول یکی از شخصیتهای داستانیش است می افتم " هیچ چیز در دنیا بی معنی تر و باور نکردنی تر از شیطانی ناامید نیست."م

نگران نباش! من دیگر تا این اندازه ناامید نمی شوم. در حال طی کردن مسیری از هماهنگی به ناهماهنگی، از توافق به عدم توافق هستم. امید هم به اندازه نا امیدی احمقانه است.این طور نیست شیطان عزیز؟ از این پس اختلاط چیزها،‌چیزهای دوگانه را قبول دارم، به تکه ای از کمال رضایت می دهم.بهشت و جهنم هر دو همین جا روی زمین هستند و نه هیچ جای دیگر. نمی بینید؟ نه روشنایی چشمگیر، حقیقت دارد نه سراشیبی دائمی سیاهی،نه آینده ای نیست. همه چیز در حال موجود است. همین! آنچه حقیقت دارد برق عشق، زیبایی و خنده بر متن سایه های نگرانیست. دیدن خنده کودکی، دیدار دوستی، زیبایی ناب شعری، نقاشی یا شنیدن موسیقی اینها تنها حقیقت های باقی است. باور کن دیگر قلب من سرشار است. حتی زیادی سرشار است. دیگر جایی برای کینه ندارم. متاسفم شیطان عزیز دیگر جایی ندارم .م

شب خواب می بینم از جنگل کاجهای سوزنی گذشتم. اینبار تنها و به ویلایی رسیدم. همان ویلای در حال ساختی که هفته پیش دیدم. سیمانی و قرمز. در فاصله یک بلاک از جنگل. هوا گرگ و میش است و من ترسیده و نگران از بازگشت دوباره به دل جنگل. یاد شنل قرمزی می افتم.م
شات بعدی در ایوانم. هوا دم دم غروب است. دایی هم بعد از سالها به خوابم آمده. در خواب نگرانم که احوال این دنیا را از من بپرسد و من که دیگر نمی توانم دروغ بگویم در بمانم. اما به طرز عجیبی مغموم است. بیشتر ناامید. از دست پسرش عصبانی است. چیزی نمی گوید، اما من نمی دانم چگونه از بین سطریهایش در خواب می فهمم. شاید از بس سراغ دخترهایش و سهم آنها را از میراثشان می گیرد. من خیره ام به جنگل و غروب. سکوتِ دلتنگی بین ماست. پر از حرفیم و نمی گوییم. در فنجان بسیار زیبایی برایم چای می ریزد. حضور کسانی را در خانه احساس می کنم. اما همه سایه ای بیش نیستم.م

از خواب بیدار می شوم. دورتادور خانه را مه گرفته. هنوز نمی دانم آنچه خواب دیدم واقعیت بود یا آنچه می گذرد؟ می روم پشت پنجره. مه همه شب را می گیرد.م
بی تفاوت در تخت مچاله می شوم. مثل جنینی. همیشه اینگونه می خوابم. به دایی فکر می کنم. فکر نمی کنم. سعی می کنم فراموش کنم. دلم می خواهد شهر را سریع ترک کنم. این خانه و جزیره کوچک اطرافم را. بروم جایی که هیچ کس مرا نشناسد و من هم کسی را و در فلسفه بی تفاوتی غرق شوم.م
اما در تخت بودن امروزم، در حالی که صدای پاهای شتابزده مگی دختر همسایه را می شنیدم یا عشقبازی پر خنده و پر صدای همسایه عربم را، انرژی پر عشقشان را و میلشان که چنین ناب است و مگی که هنوز با اندیشه، با تاریخ، با اندیشه، با مرگ فاسد نشده است... از یادآوری همه اینها دلم می خواست گریه کنم। دلم می خواست استفراغ کنم.م

4 comments:

Anonymous said...

injaa hamishe chizi hast ke bekhouni va lezzat bebari.

baa khod viraan gari be rouzam

shaad baashid

Anonymous said...

شیدا جان
در این که داریم زندگی می کنیم شکی نیست انگار ؛ تا کی از خواب برخیزیم..
..
..
آبشار شاعر ساخته صدا ندارد

Anonymous said...

سلام شیدا جان


ات را چک کنgmail

راستی وقت هم کردی سری بزن

موفق باشی در همیشه هام

Anonymous said...

سلام، خانه نو مبارک، ولی چرا من جز مهمان های دائمی نیستم؟