Wednesday, August 5, 2015

احساساتِ بیان نشده هیچ وقت فراموش نمی شوند!

احساساتِ بیان نشده 
هیچ وقت فراموش نمی شوند!م

م- آندری تارکوفسکی / نوستالژیا

صبح رفته بودم مطب دکتر زنان. همیشه اضطرابم از چند روز قبل شروع می شود. از صبحی که بیدار می شوم تا دقایقی که رانندگی می کنم این ترس رهایم نمی کند. موسیقی گوش می کنم و رویایم را چون پرنده ای وحشی رها می کنم تا برود و بر نگردد. برای همین یادم نمی آید چه وقت می رسم؟ کجا پارک می کنم؟ چطور دکمه آسانسور را می زنم و در را باز می کنم و روی صندلی نارنجی ولو می شوم؟ هیچ کدام یادم نیست تا وقتی که دختر جوان مکزیکی اسمم را صدا می زند و برگه را می دهد تا اسم و ساعت و تاریخ را پر کنم و من همیشه از او می پرسم امروز چندم مرداد است؟
امروز هم با خودم کتاب برده بودم. مطب دکترها بهترین وقت برای کتاب خواندن و نوشتن است. مثل سالن انتظار قطارها، فرودگاه ها، ترمینال ها. من هم کتاب"این خروس از کیست که سر ندارد" بهروز شیدا عزیز را که چند وقت پیش از سوئد برایم فرستاده بود با خودم برده بودم و غرق خواندن بودم که زن میانسال سفید پوستی صندلی به صندلی خودش را جلو کشاند تا فاصله ما به اندازه یک صندلی شد. موهای سفید و صورت گل انداخته ای داشت با ماتیک سرخابی. یک بلوز نارنجی و شلوارک سفید پوشیده بود که با وجود طبیعی بودنش در کالیفرنیا، رنگ های شادش برایم جالب بود. نگاهی به دور و برش انداخت و صدایش را کمی پایین اورد و گفت:م
_I am so nervous. 
- Why?
_this is a my first time.
-oh
مضطرب بود. هر بار سرش را جلوتر می آورد و من می توانستم آن نگاه پریشان را در چشم های رنگینش ببینم. اما در عین حال خیلی هم برایم عجیب بود. م
- He is a gentle?
زدم زیر خنده. داشتم به دست های دکتر فکر می کردم و حس دست ها. دست های پیر، دست های جوان، دست های چروک با رگ های بیرون زده آبی، دست های سفید و خپل، دست های زبر و خشن، دست های بی وفا، دست های آشتی، دست های غفلت، دست های دوستی...می توانستم تا بی نهایت به حس دست ها و جنسشان و تاثیرشان فکر کنم اما زن دوباره مرا پراند از گزینه های خالی. م
- Do you know him? he's a gentle?
سرم را به نشانه تایید تکان دادم در حالیکه در ذهنم داشتم جستجو می کردم. دنبال دست می گشتم. دنبال لحظه هایی که از ترس منقبض می شوم. لحظه هایی که با وجود مکندگی هواکش و خنک کننده های قوی خیس عرق می شوم. لحظه هایی که زیر تنها پارچه پوشیده در تخت فرو می روم. فرو می روم.فرو می روم... و دستیار دکتر با رنگ صورتی، با رنگ آبی، با رنگ خاکستری صدایم می زنند از این اتاق به اتاق دیگری. از این تخت به تخت دیگری و همه این لحظه ها سعی می کنم با خواندن کتاب حواس اضطرابم را پرت کنم.م
_ I had a bad experience with female doctor. 
_ I am sorry. Things happen.
she is not gentle at all.-م



معذب شده بودم. دلم می خواست برگردم به کتاب. به فصل رقص پروانه ها. به تاریخ فراماسونری ها. به تمثیل مردان اسلام. به دستان روحانیون که تماما خون است. جادوگر است. بی مرگ است. هم آمر است هم مامور. هم قاتل است هم معذور. به یک شر تاریخی. به فراماسونی تباه. اما زن دایم حواس من و جمله ها را پرت می کند. دیگر خودم را کمی جمع می کنم. ترس و تشویشم مرا به نفس نفس انداخته. زن مو نارنجی که حسابدار دکتر است صدایم می زند. می گوید پول نقد یا چک؟ کیف بزرگ سیاه و زردم را باز می کنم. انگشتانم را در جیب های کیف فرو می کنم در پی پول نقد. دستم می خورد به گردنبند شیشه ای. انگار جیوه ای است و میان آن گویی نقش پروانه ای. سبز و زرد و لاجوردی. آخرین خانه ام در شهر"پسیفیک گرو" هم پروانه بود. روزی که با لیلا به شهر رسیدیم و رفتیم بر روی صخره های سنگی" نقطه عشاق" پروانه سفیدی دور ما چرخ می زد. نزدیک من بال های سفید و بزرگش را چون پلک عروسکی به هم می زد. لیلا از خوشحالی جیغ زده بود. گفته بود" شیدایی پروانه...پروانه سفید خیلی خوبه. نشانه تغییر" بعد دست مرا کشیده بود تا لبه صخره ها و موج به سنگ ها می خورد و قطره هایش می پاشید روی صورت ما. باد تندی می وزید. سرمایی که با آفتاب دم غروب سازشی نداشت. گفتم "پروانه نشانه سوخته بالی هم هست" صدایم اما با خنده مستانه لیلا و موج ها به هم آمیخت. شهر اما هنوز سمبل پروانه هاست. سمبل تغییر. م
چند لحظه ای مکث کرده بودم در شفافی پروانه و باز رویا مرا برده بود تا صخره های سنگی "نقطه عشاق"، تا خانه ساحلی ام و پروانه ای که او به من داده بود. کلودیا صدایم زده بود باز که پول را نقد می پردازم؟ و من زنجیر پروانه را سُرانده بودم داخل کیف و پول را داده بودم به او و برگشته بودم روی صندلی نارنجی. م
:زن دوباره تنه سنگینش را جابجا کرده بود و گفته بود
م- می دونی من تجربه خوبی با دکتر زنان نداشتم.م
م- پیش می آید. م
م- نه منظورم "زن" است. دکتر قبلی ام زن بود. خیلی خیلی خشن بود.م
م_ اها...من هم همین طور.م
م- اسمش شینسی نبود؟
م- نه. م
بعد نگاهی به زنان داخل سالن انتظار انداخت. تلویزیون های تبلیغاتی داشتند کرم پوست و شامپو و تقویت کننده تبلیغ می کردند. زنان یا خیره بودند به صفحه یا داشتند مجلات مد را ورق می زدند. م
- ببین همه جوانند و حامله.م
تازه توجه ام جلب شد.م
م- برای همین کسی به ما اهمیت نمی دهد. م
نگاهی به شکم صاف و خالی خودم انداختم. نمی دانم چرا همین طور لبخند می زدم. نمی دانم می فهمید که چشمانم با او نیست. که با حواسم رفته است به خیلی دورها.م
م- برای همین کسی به یک زن پیر اهمیت نمی دهد. نمی فهمند چقدر من اضطراب دارم. می خوداهم دکتر خیلی نرم  و مهربان باشد.م
همین موقع زن سورمه ای صدایش زد. نفس راحتی کشیدم. لبخند پهنی روی صورتش بود. دختر خاکستری داشت روکش تخت معاینه را عوض می کرد. وقتی در را پشت سر می بست داشت لبخندی پر از مهر به من می زد. لبخندی پر از راز مگو.م

No comments: