Tuesday, April 29, 2014

هنوز برای انگشتان تو برهنه ام


Carmel by the Sea,last January

همه چیز خیلی زود شروع شد. پیراهنش را که درآورد، گفت:م 
- I think you don’t like it!
 بعد با خجالت سینه هایش را پوشاند. م
- !I am hairy.
 خنده ام گرفته بود. با آن بازوهای بزرگ و سینه های پهن مثل چهارده سالگی ام شرمگین بود. با آن چشم های آبی اش و پوست کک و مکی اش مثل گربه ای زانو زده بود کنار پاهایم و خودش را با شرم به پوست رانم که از ساتن سیاه بیرون افتاده بود، می مالید. دست می کشید و نمی کشید از من. می گذاشت و نمی گذشت. پنجه هایش زانوهایم را، باز می کرد و می بست.م
 می بست و باز می کرد. عرق می کرد. گر می گرفت. شرمزده بلند می شد. بعد از خودش  خشمگین تر که چرا چنین دستپاچه و ملتمس به تنم زل زده است و چنین حریصانه از بیشه بیرون زده و خرامان  دور من گردیده و حالا به جای دریدگی، دریوزگی می کند. مشتش را با عصبانیت رو به سایه ای در هوا می کوبید و می گفت:م
- Mother fucker! What’s happening with me? I look like a teenager?
 با لذت تماشایش می کردم. مثل ببری سفید شکارش را. با وقار. با طمأنینه. می گذاشتم تا دوباره نرم بشود. آرام آرم نزدیک بشود. لمس کند. عرق بریزد. ستایش کند و یکریز ببارد.م 
- I love you. Marry me.
 بچرخم روی پهلو. آرنجم را فشار دهم روی بالش و کمی گردنم را خم کنم سمت دیگر و موهایم را بریزم سمت خوشبویی شمع و از گوشه ی چشم بخندم. دستش را بچرخاند در گردی باسنم و بگوید:م
- How do you make it?
 و محکم بکوبد روی لمبرهایم و بگوید: م
- I just want to sleep here for a month.
 باز بخندم و خشمگین دستش را ببرد زیر نرمی ساتن سیاه و انگشتان خنک و پهنش را بکشد روی تک تک مهره های ستون فقراتم و بگوید:م
- You are laughing at me? You are different in every way. You are so beautiful. it makes me believe in God. Who else could have created you?
 صورتم را با خنده فرو کنم در بالش و او انگشتش را بکشد از پوستم توی صورتم از صورتم روی موهایم و از موهایم دور گردنم. و گردنم را بگرداند سمت پنجره و پرده را کنار بزند که مهتاب بریزد روی نیمه ی تاریک صورتم. م
- I have no fear of how I feel. Actually, I have no fear of anything. Marry me. We can move
 this New Year. We can go to east coast then we can go to middle east which you like it. Ok?
Tell me yes. Tell me what do you think? What do you feel? 
 با خنده صورتم را عقب کشیدم. ماه هم عقب کشیده بود تا میانه ی آسمان. سایه ی نورها روی سقف مثل تکه ابرهای سرگردانی بود در سرزمین اساطیر. یکباره خسته سرم را چرخاندم و قایم شدم در بالش. دستش را انداخت زیر گودی گردنم سرم را نرم چرخاند روی سینه ی کبود و بادکرده اش از درد. گردی جمجمه ام در دست های قوی و زورمندش جا شده بود چون تخم مرغی. تا به حال دستی با این قدرت ندیده بودم. فکر می کردم می تواند کمی بیشتر انگشتانش را فشار دهد مهربانانه، تا هر چه ابر پفکی است آن بالا ببارند یکریز. اما نرمخو تنها نوازشم کرد و نرم فشارم داد به سینه اش. بینی ام چسبیده بود به موهای وزوز و سیاهش. صدای تپش قلبش مثل باز و بسته شدن شش های نهنگ بود وقت تنفس. و لحظه ای دیگر که باز برمی گشت به اعماق اقیانوس، نفس کشیدن یادم می رفت. اما همین لحظه گوشم را خواباندم روی سینه اش و به تام تام وحشیانه ی طبل ها گوش دادم. مثل راه بلد پیری که در پی اسب وحشی گریخته اش، گوش می خواباند روی دل نرم کویر و زمین آن زیر، صدای سم ضربه هایش را آرام آرام می زند زیر آواز. من هم گوش سپردم تا آرام شد. عمیق و مست و خواب آلود. بعد دستم را نرم کشیدم بیرون. تکانی خورد. خواستم بزنم از تخت بیرون. سراسیمه و شتابزده بند ساتن سیاه را بیرون کشید و قبل از اینکه پاهایم 
را بجنبانم، مرا برد زیر اعماق آبی تنش. تنم خیس بود. دست زدم. خیس عرق. لخت. تکه ی سیاه ساتنی دور کمرم، چسبیده حلقه به حلقه به موی او. چاکِ میان سینه هایم، قطره های درشت عرق. زیر گودی نرمش، پنجه های پهن درشتی بود که سفت چسبیده بود میانه ام را. خیس غلتیدم در ماسه ها. در کف خنک و سفید ته آب. چشم هایم را چند بار باز و بسته. سیاه. باز و بسته.م 
 نرمه ای لغزیدم. سیاه. باز و دیگر نبستم. سیاهی نرم خوابید پشت پلک هایش. ابروهای کوتاهِ قهوه ایش نم داشت. تنش را محکم چسباندم به کف دستانم و کف دستانم را به سردی نمور کف آب. چرخیدم محکم روی سینه ی عرق کرده اش.م
- Babe خوبی? 
 چنان از شادی جیغ می کشید که گل و لایِ ته آب همراه ماسه های نرم کف آب، با نگاهش در هوا می رقصیدند. چشم های خمارم مثل باغ خزان زده ی انگور، نیمه باز بود. مبهوت و منتظر چیدنی، یا ریزشی، با آفتاب قبل از ظهر مثل کدویی نارنجی. نیمه باز و مبهوت منتظر بودم تا با دست هایش چرخاندم و حالا باز با شتاب و هماهنگ می رفتیم به سطح آب. شش هایم پر بود از دود سیگار. م
 آن زیر، زیر اعماق پوستش، در گردی دایره وار نافم، لب هایم تکان می خورد و آوایی بیرون نمی آمد. انگار داشتم به صحنه ای از فیلم نگاه می کردم روی دور آهسته. تنش لغزان و متمایل به چپ، از تنم بالا می آمد. از عمق به سطح. لب هایش که حالتی از مهربانی و شادی داشت، تکان می خورد. انگار داشت اسمم را صدا می زد. یا شاید در جستجوی آب بود. هوایی دیگر. باز میانه ام را چسبید و مرا با خود برد زیر اعماق تنش. همه جا سرد بود و تاریک. چشم هایم را بستم. کم کم گرم می شدیم. آب همه جا را گرفته بود.م
- I simply cannot breathe without you.

This is part of my story that published in Baran Magazine in Sweden, Issue 38-39.
بریده ای از داستان "هنوز برای انگشتان تو برهنه ام" منتشر شده در شماره ی 38-39 فصل نامه ی باران. سوئد.م

1 comment:

naanaam said...

ایمیل های من به دستت می رسه؟
سلام!

naanaam@gmail.com