Sunday, June 2, 2013

عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار / گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت

 
انگار تخمش را کشیده اند. افتاده است دمر توی تخت و خر خر نفس می کشد. آفتاب از سر پیچک ها بالا می آید. آرام صدایش می کنم. گوشه ی پلک یکی از چشم هایش را بالا می آورد. یک نگاه گنگی می کند. ها؟ " بلند شو دیگه، هوا خیلی قشنگ شده. پاشو بریم بیرون" سرش را تا نیمه زیر پتو می کند. لجم در می آید. می آیم از اتاق بیرون. همه جا برایم خفه و تنگ است. جا سیگاری پر شده. گیلاس های خالی و رنگ گرفته شراب هنوز کنار پنجره است. می زنم از خانه بیرون. احتیاج به هوای تازه دارم. راه می افتم کنار دریا. قدم می زنم تا کافی شاپ رو به دریا. کامپیوترم را باز می کنم. خبر انتخابات. مناظره تلویزیونی. گم شدن ماهوتی امید در واپسین لحظه ها. مفهوم گیج و دست خورده ی وطن سُر می خورد روی موج ها. کف های آب و من با دهن کف کرده از خشم همین طور حرف می زنم از استانبول که می سوزد و ذوق می کند از این همه شور. از این همه شعف. از دختری که ایستاده رو به لوله ی قوی فشار آب. از بوسیدن دو زوج جوان که مرا یاد همان عکس تاریخی نیویورک می اندازد. از درختان خوب و پاک استانبول. میدان تقسیم. باز عاشق می شوم. باز کبوتر کرچی. کز می کنم در خودم. به عراق فکر می کنم. به آشتی زیارت میان آنها. آنها کی هستند؟ اگر هنوز تهران قلبی دارد پس چرا در من نمی زند؟ چرا خیابان ها از آن همه نام خالی شدند. ان همه یاد گل و شعر و دوست. این همه خون که هر روز فوراه می زند در خبر ، در روز، در حال ما پس چرا هیج صدایی را به صدایی نمی رساند. همه انگار نوک کوه رفته اند با نشانه های ابر که همه روزهایم را یک به یک تسخیر کرده است. باید جایی هنوز باشد که آدمی از شنیدن نام خودش بلرزد. که هنوز عاشقی رسم محبوب  بوسیدن و در آغوش کسیدن باشد. باید هنوز جایی کسی به جای در انتظار، خود انتظار باشد. همه ی آن صدا که می گوید بیا...بیا..بیا... باید هنوز جایی باشد وگرنه این همه بیهوده و پا برهنه دنیا را در پی اش نمی گشتم. نمی گشتیم. کسی باید او را بیدار کند. او را که من یک شب نیمه شب ترکش کردم و اسمش هنوز گواراترین نام جهان است برایم. و مثل ذکر، هر روز صدایش می کنم در این شهر ساحلی که امروز خانه من است. "تهران...تهران..تهران..." زبانم اما لکنت می گیرد وقتی قلبم ایست می کند روی بام "استانبول". باید عاشیق هنوز آنجا آواز بخواند. باید هنوز صدایش بانگ اذان باشد در کوچه دم صبح و چایی ترکی کمر باریکش خنده بیاندازد در گلوی باد. باید هنوز بسفر در سینه های آبی ملافه ها به خواب برود و من هنوز در آن عکس بنفش بخندم. باید هنوز صدای عاشیق بیاید از کوچه های تنگ ایاصوفیه. مناجات این دریا و درختان بیهوده نیست. باید امشب کسی آنجا دعایم را مستجاب کند و نامه مرا بگشاید و نام مرا که این همه آشفته است، به نام بخواند. م.

No comments: