Monday, July 9, 2012

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد/ زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش



 Photo by Sheida Mohamadi


گفتم از روزها برایت بنویسم این روزها.
همیشه حساب هایم اشتباه از کار در می آید.
همیشه خیابان چند قدم آن طرف تر من ایستاده است.
همیشه کسی با چتر از کنار آن سطر می گذرد.
همیشه نقطه تمام می کند این حرف نگفته را.
همیشه من هنوز را از تو کم می آورم.
همیشه همیشه همیشه
دلم می خواهد ساعت را روی نفس من کوک کنی و بمیری.
همیشه کسی کم است برای آوردن سوپ و یک لحاف گرم برای این اتاق سرد. برای دستی که قرص می خواهد و نمی گیرد. همیشه صدایی کم است برای گفتن" قربونت برم سرما خوردی؟"
همیشه کسی اینجای تنهایی که می رسد سرش درد می گیرد. تنش درد می گیرد.
سرفه اش می گیرد این خوانش. این بدترکیبِ زشت که روی انگشت های شعر راه می رود.
همیشه نامه ها دیر می رسند به صندوق و همیشه کسی که منتظر سلام ایستاده بود، می رود پی بدرود..بدرود..بدرود.
آه! کاش باز پالتم بود. رنگ روغن بنفش. باز من با آن مانتو و شال سفید از پنجره خم شده بودم رو به خیابان مفتح. داشت باز باد می آمد. دنبال مردی می گشتم که با دسته گل مریم پایین پله ها منتطرم بود. هانیبال الخاص صدایم می کرد که " بیا باید در هشت ثانیه این پرتره را اتود بزنی " و من می گفتم "ذغال دوست ندارم. اتود دوست ندارم. پرتره دوست ندارم. رنگ دوست دارم" و هانیبال الخاص می گفت" باید از اینجا شروع کنی" اما من از همان جا تمام کردم. رفتم دنبال استاد گنجی که پالت داشت. که روزنامه را پهن می کرد کف اتاق روی قالی های ایرانی. که زنش با چادر سفت و گل گلی برایم چایی می ریخت و من هی می گفتم"استاد دلم می خواهد پاییز بکشم" و او می گفت" چرا در نقاشی های تو آدم نیست. پرنده نیست، فقط درخت است" و من درخت دوست داشتم. پاییز دوست داشتم. آدم را برای زندگی دوست داشتم. آدم را زنده دوست داشتم.
دیشب به او که صدایش مثل خاک صاف بود می گفتم " دلم برای خاک تنگ شده. برای خاک رس، برای اینکه انگشت هایم باز ورز بدهد. ورز بدهد دلم را. شعرم را، روزم را، پاییزم را" می گفت " شروع کن. تو می توانی. این سکوت را دلگیر نکن. حتما سرّی در آن است. تو اگر بخواهی دوباره شروع می کنی. شعر در ذات توست" و من ذات را برده بودم در پاییز. در بار آن رستوران که شاعر نشسته بود و به انگلیسی شعر می خواند. من سردم بود و نمی دانستم کلاه و شالم را کجا گم کردم. مامان می گفت" همیشه جایی قایم می کنی که دیگر خودت هم پیدا نمی کنی" و من می گفتم خودم را هم طوری قایم کردم که هیچ کس پیدایم نمی کند.
صبح فریبا زنگ زد. صدایش آفتابی بود. گفتم"خوابت را دیدم. در جمع و باجمع می خندیدی"
 گفت"باران می آمده، گفتم چقدر جای شیدا خالیست"
باران  باران  باران
هی این روزها   این روزها   این روزها
باران   باران   باران
کمی مرا از این ناودان و نم بگیر. دلم آفتاب می خواهد و کمی رنگ. پالت را روی صدایت بچین، دلم پاییز می خواهد.

No comments: