Wednesday, January 12, 2011

Elegy

زنبور نبودم. زن نبودم. زمان نبودم. فقط خودم بودم. افتاده بودم روی خاک و نفس نفس می زدم مثل آرشه ای روی ویلون. کوک نبودم، فقط می زدم. می زد مرا. با هر آرشه نفس نفس می زدم. می زد مرا.
عدد نبودم. جمع نبودم. پراکنده روی خاک بودم. تکه تکه مرا بر می داشت و می چسباند به دیوار. موزاییک های کوچک سفالی. مثل ماهی شنا می کردم از رنگ گِلی به گِل دیگر. می ساخت مرا. شنا می کردم. می ساخت مرا. شنا می کردم. فوت می کرد. حباب می ساخت روی آب. بالاتر می رفتم. دست به دستم می کرد . شنا می کردم. از آبی به ماهی. رنگ به رنگ بالاترم می آورد تا دیوار می شد. دیوارم می کرد. آجر به آجر پخته ام می کرد. از این ماه به آن ماه. کوزه می ساختم. لیوان. گلدان. می گذاشتم روی میزهای تنهایی. تاقچه. رف. ویترین های شیشه ای. همه جا که پر شد، دست به دستم کرد از این خط به آن زاویه.
خط نبودم. حرف نبودم. کلمه بودم. سربی نوشت مرا.
سرب نبودم. چاپم کرد.
کاغذ نبودم. پاره ام کرد.
ریز ریز زرد شدم. "اینجا" کهنه شد. دنبال "آنجا" بود. بودم. ریخت مرا. پیاله پیاله نوشیدیم مرا. سر می رفت از سر من و زمان از سر ما. سیر که نگاهم کرد. سیر شدم از خودم. داشتم خفه می شدم از بی نفسی. دلم می خواست برگردم ته آب. می خواستم ماهی کاشی های حوض باشم. یا نقاشی قلمکار اصفهان. یا آن چشم درشت کوزه بیهق. یا نقش اسلیمی سر در حمام فیه کاشان. یا کتاب خطی کهنه ای در شمس العماره. هی ورقم می زد کسی در موزه ای. آهم می کشید تارزن گمنامی در اتوبوسی در نیاوران. خط کوفی بودم در شکسته های مسجد ایاصوفیه. یا قایق رهایی در می سی سی پی. نمی خواستم ماهی گِلی حمام تو باشم. لب هایم را فشار بدهی، آنقدر که گل ترک بخورد و لب ماهی فنج شود و غش کند در کوره ای به رنگ شینو و پسم بدهی به زن چانه باریک زرد رویی که هی در فال من سر و ته می شد.
ضرب نبودم که تقسیممم کنی. فرودگاه گمی بودم در شهری ناشناس که هی پهن می شد در عقربه هایی که وارونه می گشت در ساعت دل من. هیچ شهری مرا به من پس نداد. هی زمان ها مثل رودخانه های اساطیری در هم می آمیخت و زمان نمی رسید به زمان من. فرودگاه ها، بیقراری کشداری می شدند که از چمدانی به چمدانی دیگر مرا باز و بسته می کردند. باز و بسته می کردند. باز و بسته می کردند.
خسته شدم از این همه قفل که به من می زنی. خفه شوم که تو حرف بزنی؟ ها؟
نریختی که بریزانیم.
من مگر من نبودم؟
چند آیه از ثلث کم شد که ناگشوده خواندیم؟
زنبور نیستم. نه. ملکه نیستم. نه. زرد نیستم. نیشم می زنی. در خواب، خوابم می کنی از زهر هایی که نیش به نیش، نوشم می کنی. راست می گویی که چشم هایم غمگین است؟
_ چشم هایت غمگین است.
_از این سکوت است؟
_از این سه ماهگی این سالهاست.
_ حرف هایت خمارم می کند.
_ بخواب. روی همین سطر بخواب.
_شعر که نمی شوم.
_ حرف نا تمام می شوی.
_ مثل خداحافطی این هزارتوها؟
_ قافیه نباف. سیگاری برایم روشن کن.
حرف نیستم که بزنی ام. شکوه نیستم که بگویی ام. زمستانی ام در این کوچه پر برف.
_ترک که می خوری، می نویسی. خوب است.
_گوش راستم نمی شنود.
_ خوب است برای ناشنیده هایی که ..
_چند بار از این کابوس بپرم بیدارم می کنی؟ چند بار از این زمستان بگذرم که دستکش های نخی مادر را دستم کنی؟ جوراب پشمی او را. کلاه یشمی بابا را و تسبیح شاه مقصود آن سالها را؟
آه! من از زنبور زرد می ترسم. از این خواب می ترسم. از قهقه های تو می ترسم. در خواب خوابم می کنی. عرق ریزان بیدار می شوم. نفسم تنگ می شود. آرشه را تنگ می کشی روی سل های من. نفسم بر نمی گردد که بگویم آخ! صدای قهقه ات با آفتاب می ریزد روی برف های این ایوان. بیدار می شوم از صبحانه ای که برایم گذاشتی روی میز. دست می کشم که ببینم این سفیدی تخم مرغ ها واقعی است؟ که همه چیز می پرد.همه چیز سبک می شود. پرواز می کند. مثل فیل های نقاشی سالوادر دالی.
کلاغ می شوم. با گوش سفید. گوش راستم نمی شنود از هوا. بنفش می شوم از شالی که به دور گردنم می پیچی. سیاه می شوم. گلویم مزه قار قار می گیرد. می افتم روی خاک. پشت به پشت. صدای ویلونی در خواب. صدای وزوزی از دور. زنبورهای زرد روی تنم. دست می زنم که بپرانمشان. دست می زنم و زنبورها عدد می شوند. یک...دو...سه...عدد نیستم. جمع نیستم. دست می زنم. زنبورهای زرد در تنم لانه می کنند. دست می زنم. عدد می شوند. چهار ...پنج...شش...دست می زنم. صدای خنده ات می پیچد در خواب. صدای موذی ضرب داری که می گوید " دست نزن، در دست منی" ناله می کنم. زنبورها زردم می کنند. کبودم می کنند. بنفشم می کنند. دست می زنم. صدای خنده ات آوار می شود. عدد می شود. سایه ای نیست. آفتاب زرد است. پشت به پشت می افتم روی خاک. می گویی با صدای موذی کشدار" دست نزن، در دست منی هنوز" دست هایم نخ می شوند. نخ ها طناب. می پیچند دور گلویم. صدایم در نمی آید که بگویم" من به دست های تو اعتماد کرده بودم" دست هایت آوار می شود روی سینه ام. نفسم در نمی آید. عرق ریزان از خواب می پرم. زنبورها عدد شده اند.
ریاضی نمی دانم. زمان نمی دانم. عدد نمی دانم. تو را می دانم. " من به دست های تو اعتماد داشتم".



Adam Hurst, Cello and Piano

.م

1 comment:

چاقانه ها said...

جوشش ناگهاني كلماتي بود از دل و چون از دل است بر دل است