Thursday, November 18, 2010

این نوشته مخاطب خاص دارد



Ernest Bloch: "Prayer"


می گوید: من هیچ از تو نمی دانم.
می گویم: چه چیز را؟
می گوید: به هر چه دست می زنم دیوار است. به هر سمت می روم دیوار است و دست های تو که می گوید "استاپ".
لبم که کج می شود به پوزخند، صدایم جلوتر از خودم می شکند. می خواهم بگویم دیوار همین سکوت است که تلفن زنگ می زند. یکی از دانشجویانم است که می گوید دیر می رسد امروز به کلاس. تا می آیم برگردم که بگویم "سکوت یعنی..." کسی در را باز می کند. بر می گردم که بگویم" تصویر هر کس از خودش با آن چه دیگری از او دارد فرق می کند" اما باز در باز می شود. باید بروم. ساعت نزدیک ده است. کلاس شروع می شود. قهوه و شیرینی هم آماده است و من امروز می خواهم "نادیا" را درس بدهم اثر نسرین رنجبر. اما صدایم پر حرف هایی است که گره خورده است در گلویم.
عجیب است که آدمی همه ابزار گفتن را در دست داشته باشد و نتواند آن بگوید که باید. اما گفتن چه؟ این که من از مدار کدام دایره به مدار دیگری پرتاب شدم که شکل تولد گرفته است؟ یا حتی آیا نامی که من می نامم چقدر مرا تعریف می کند؟ کیفیت شیدایی با "شیدا" چقدر عجین است؟ این همه خنده بر "شهر دریا" آیا سوالی داشت؟ یا جنون من در "ماه کامل" چرایی داشت؟ یا این همه رقص با برگ ها با برگ ها با برگ ها...آخ.. این همه نسبتی با سکوت داشت؟ پس چرا اندوه من نمی تواند برای شکلی قدیمی تر و غنی تر باشد از اسم روزمره یا خاطره کهنه ای؟ چرا فکر نمی کنید از نبود بارانی است که نمی بارد این روزها بی من و چتری که نیست در غیبت این پاییز؟ چرا در چشم های من دنبال نام "او" می گردی؟ چرا خودت را در من نمی بینی؟ مگر دستی که دستی را می جوید جز بودن آن دست چیز دیگری می خواهد؟ چرا گریه ی بی قرار من نباید از اندوه اندرونی تری باشد، مثل این شب کامل که شکل هیچ ماندنی نیست؟ یا همین "حالم بد است" سخت ترسناک بود گفتنش، وقتی با کابوسی بیدار شدم و ملافه مثل طناب دار پیچیده بود بر گلویم و تنم مانده بود زیر پتو و مثل ماهی در آب افتاده، خیس بود. هیچ از کابوس به یاد ندارم، اما تنم سخت آن را به یاد داشت و ذهنم تیر می کشید از شدت هشیاری. آن قدر ماندم تا عقربه افتاد روی ساعت هشت و هشت بار قلب من زد تا بگویم " حالم بد است" و صدایی فقط گفت"خب"
- همین
- خب بگو.
- این طوری؟
- پس چه طوری؟
و من هی دست زدم روی صدایم که صدایی در بیاید ولی باز گریه ام گرفته بود. ماشین را پارک کرده بودم زیر باد. باد هم داشت مرا می برد.
_ نمی توانم.
_همیشه همین طوری است. تا می خواهی حرف بزنی همه چیز را استاپ می کنی.
_نه این طور نیست، فقط..
اما فقط ماسیده بود توی گلویم.
اگر گریه هنوز زبان اندوه باشد، آیا من با تو سخن نگفته بودم؟
اگر گریه هنوز زبان دلتنگی باشد، آیا من با تو آن شب خیس سخن نگفته بودم؟
و آیا ناتوانی کسی که نمی تواند بگوید از شدت گفتنی نیست که ناگفته مانده است؟
سوال در پی خواستن است و خواستن در پی پاسخ و پاسخ در پی آگاهی و آگاهی یعنی درک کردن و فهمیدن، عشق می آورد و عشق، ماندن می طلبد و ماندن یعنی "تو بمان" و وقتی پرسشگری نیست یعنی "محل پرسشی نیست" و من در تو و تو یعنی نبود آن چه باید، غایب می شود و این است که من "حالم بد می شود" و حالم بد است وقتی کسی نیست که بپرسد ...
آیا هنوز گریه زبان تنهایی است؟

No comments: