Thursday, November 25, 2010

گرت ز دست بر آید مراد خاطر ما /به دست باش که خیری به جای خویشتن است


Blue Mosque, Istanbul

همه تو را "سلطان" صدا می زدند و من "محمد". همه راه را با تو تاخته بودم. اسب به اسب و از همه ویرانه های به جا مانده، تکه سنگی از جا پای تو با خود آورده بودم تا امروز مردمان شگفت زده این قرن تو را "پیامبر" خویش خطاب کنند. آن روز که از کویر "صحرای بزرگ" عبور می کردیم و شترها با صدای زنگوله هایشان خواب مارها را بر هم می زدند و تشنگی کف آور سربازانت، پای سنگ ها را تاول می زد، من در کنارت بودم. از بومیان آن جا سراغ باد را گرفتی، من دنبال خلخال زنان تونسی راه افتادم. برق چشم های زنان مراکشی اما خواب زده ام کرد و تو از چشم ماران صحرا، برایم جواهری ساختی در آتش. امروز که زنان حیرت زده به زبان نامعلومی از آن سخن می گفتند، با گوش های خودم می شنیدم که چگونه به جبه های گشاد و ابریشمی تو حسادت می ورزیدند، به بافت نرم و چین دار نقش های کبود که جا مانده بود از قرن شانزدهم تا به حال، بی لک و پارگی و هنوز بوی عطرت از پشت شیشه ضمخت و کم نور موزه پیدا بود و من در چشم های تنگ مغولی آن زنان می دیدم که جای دستان مرا روی تنت دنبال می کنند و با حسرت به کلاه سبز من در عکس نگاه می کنند.
می دانم آن ها هنوز بیرون این ذرت های بو داده و کاج های سوخته، تو را "سلطان" صدا می زنند ولی من از وقتی با تو تمام قسطنطنیه را تاختم دیگر "محمد" نامیدمت. دیگر نه برای من فاتح بودی و نه مردی دور از دست. فقط آن طاق های بلند و کم نور با چلچراغ های آویخته سیمی مرا از تو دور نگه می داشت. حتی وقتی با یشم های سبز برای من گوشواری ساختی با آویزی از طلا و نامت را با شکلی از مرغ های اسلیمی، طلاکوب کردی روی تن من، باز "مرد من" صدایت می کردم و همه آجرهای قرمز ایاصوفیه شاهدند که خنده های من چگونه دیوارها را ترک می انداخت.
حتی وقتی قسطنطنیه را فتح کردی و تن مرا با بسفر و مرمره پوشاندی و مردم آناتولی برایت مرکب دان مرصع آوردند و از بغداد مهر جواهر نشان و الماس بی نشان نادر شاه را دوباره برگرداندی به دیوارهای نمور این موزه من تو را "محمد" صدا می زدم. من و تو اسب به اسب تاخته بودیم و مردم آسیای صغیر فقط تو را "فاتح" خواندند. بیزانس برایت دستبند و تاجی از زیتون فرستاد، اما امروز در همه باغ دلگشا که با سروهای شیراز مزین بود و چنارهای تهران، نه اثری از سربازانت بود و نه سم اسبانت تن بسفر را می لرزاند. حتی وقتی از روی پل بلند دریای مرمره گذشتم باز مردمان قفقاز به زبان ترکی تو را صدا می زدند" سلطان" اما من کینه عجیبی در تاج های یشم سبز و الماس های براق صفویه به تو دیدم و خواب شاه اسماعیل سخت آشفته بود از تعبیر تو. زنان کردستان هنوز شیون می زدند، که تو انگشتری یاقوت قرمز را در دست من کردی و صندوق طلای زنان بغداد را پیشکش چشم های کشیده من فرستادی. هنوز شاه طهماسب پشت دروازه های خواب چالدران بود که سلطان سلیم خود را خلیفه اسلام نامید و از آن روز زنان مصر پستان هایشان را پنهان کردند زیر جبه های طلسم، و تن تو را با اعداد عجوج و معجوج نوشتند و دست های مرا از خال کوبی های زنان تونسی پر کردند. من اما دیگر نه آن شمشیر مرصع تو را می خواستم و نه آن عصای موسی که از بغداد آورده بودی با جمجمه یحیی و جلد قرآن محمد و کاسه مسین نقش اصفهان که محمد در آن آب می نوشید و تو آن را به یادبودهای افتخارت در این گنجینه افزوده بودی و داده بودی با صدای قرآن از دیوارهای امروز باغ بیاویزند و صدای تلاوت آیه ها با صدای بسفر از خلیج دور در هم آمیخته بود و باد سوز دار ماه آذر مرا به پله های بلند مسجد ایاصوفیه کشانده بود تا برای همه زرکوب های پر از نام پیامبرانت دعا کنم و دعا کنم تو بی نخل و شمشیر و تاج برگردی به استانبول و مرا با این سنگ بنفش زمرد، به یاد بیاوری که با شلوار جین و کلاه پشمی سبز به دیدنت آمده ام تا از همه عصرهای بی چای و قلیان طلاکوبت پس بگیرم و ببرم زیر کرسی بالا، همان جا که کبوتران لانه کردند و فیل های نادر شاه را با جواهرهایش به او برگردانم. و شاه اسماعیل را در چالدران بیدار کنم و زنان بر سر کوب کردستان و غرب را شاد کنم با کمی هوا و آب و آزادی و نام تو را از بیزانس و شمال آفریقا بردارم و برت گردانم به همان شیشه های بی روح موزه تا بچه مدرسه ای ها با افتخارات تو خواب دن کیشوت ببینند و یواشکی دور از چشم نگهبانان با آن جلیقه و شلوار قرمز قرن نوزدهمی، ببرمت در بوی کندر و ذغال تپه بالا و چراغ های روشن استانبول را با پل بسفر به تو نشان بدهم تا دیگر خواب جنگ نبینی.
در همه جا اسم تو بود. نام خیابان، موزه، مسجد و همه تاریخ بی برگ قرن ما. اما هیچ نشانی از من نبود. من که همه بیابان را با تو اسب به اسب تاخته بودم. از سرمای زمستان دریای سیاه گذشته بودم و شاهد بودم که چگونه زندان های بی شمار را از سربازان عرب و ایران آکنده بودند. من همه تابستان های شرجی این جا را با تو بودم در حمام های مرمر ترکی، با زنان لخت و گل های سرخ پرپر که با عطر خوشبوی شمع های مصری و روغن های چینی می پیچید در سرم و سرت مست می افتاد کنار زنان تبتی، که تنت را کنار بازوهای لخت من، ماساژ می دادند.
همه نقش های دیوار که زرکوب بود از مریم باکره را پوشاندی و اسم پیامبرانت را کنار شمایل عیسی، آویختی به پرده های بلند سبز مسجد و مرا از چشم همه دور نگه داشتی. آن قدر که حتی وقتی جنگ تمام شد و آتش انداز های چوبی را از کنگره های بلند و سنگی دیوار قسطنطنیه پایین آوردی، مردمان یادشان رفت که من همه این روزها و سال ها را با تو در تاریخ نفس کشیدم. آن ها فقط تو را "سلطان" خطاب کردند و تن لخت زنانت را در حمام ها و دیوارهای حرمسرا با گچ پوشاندند و به جایش آیه های قران نوشتند و مرا از موهایم آتش زدند در فراموشی تو و تاریخ. و از همه زیبایی چشم و لبخندم، فقط آن گوشواره سبز یاقوت را به شیشه موزه آویختند. زیر انگشترهای یاقوت و الماس تو و کنار فلاسک و لیوان جواهر نشانت که آیه های قرآن و شعر فارسی به خط کوفی حک شده بود، نام و رنگ لباسم را پاک کردند. تنها جبه کوچک کبود "سلیمان" را با کفش های چرم او پشت شیشه آوردند. اسم من حتی به خاطر مادر او بودن هم در موزه نبود. هیچ جای باغ حتی در آن پنجره سفید با چند کبوتر سبز هم نبود.
نفسم گرفت تا از این پله های سنگی ناصاف بالا آمدم. همان که روزی با اسب به دنبالم تاخت می زدی تا صدای خنده ام از پنجره های چوبی بلند سقف تا دریای بسفر بپیچد و تو از پشت مرا بغل کنی و بیاوری کنار بساط چای و آتش بنشانی تا قصه فتح هایت را بگویی و ما یادمان برود که "شاه سلیمان" مرده است و عثمانی رو به انحطاط می رود و دیگر زمان از زمان گذشته است تا من تو را از تاریخ پس بگیرم.
امروز که با شلوار جین و کلاه پشمی سبز به سراغت آمدم، تو در شکوه اسم ها و رسم ها در شیشه های سفید خفته بودی و از من فقط همان گوشواره سبز یشم پیدا بود. مردم با حیرت نگاهم می کردند. به زبان مغولی و چینی با من حرف می زدند. من به ترکی آرام زیر جبه جشن تو آواز دادم:
مرحبا سلطان!م
زنان دستم را کشیدند و نگهبانان بی اسب، با باتوم مرا کشان کشان از قصر بی تاج و تختمان بیرون کردند.م

1 comment:

Anonymous said...

Great literary work,,, short and sweet!