Saturday, October 9, 2010

آیینه ام آیینه ام مرد مقالات نه ام/ دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما


سفر از این جا شروع شد. از نقطه ای که فراموش کردم. از نقطه ای که فراموشش کردی. از آفتاب که این همه به آن محتاجم. از آفتاب که این همه آن روز، در باد بود. از غرب این قصه، صدای باد می آمد. کسی می گفت "برو" دلم شور می زد. شوری دریا می خواست. گوشه تنها می خواست. بردی مرا روی بام دریا. روی سفال های گرم شیروانی. باد دریا را غروب می کرد. من به فنجان قهوه سجده می بردم. ژاکت تو را با خودم بردم پشت بام. روی بلندترین نقطه که آفتاب در دل دریا غروب می کرد. روی لبه پشت بام سفالی خوابیدم. برایم پتو و باد و بالش آوردی. من با باد رفتم تا ماسه های خیس. تا لبه تشنه آب که همه شن ها را می مکید و با خود می برد. دلم می خواست گوش ماهی جمع کنم، برای گوش های خسته تو .کمی صدای دریا بیاورم شرقِ این اتاق نمور. دلم می خواست کمی آفتاب بریزم در جیب های سوراخ روزهایم، برای روزهایی که این همه دست کم دارد. این همه نور. این همه گرما. کسی می گفت در دلم " برو" رفتم تا غروب دریا در کنج ترین خواب خدا. صدای حسین پناهی بود. می گفت:

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانه ام؟
...معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!....
کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!
کاش!

گفتی این صدا را برای خاموشی تو آوردم. دلم غنج می رفت برای این صدای بومی. برای لوسی روزهایی که دیگر لوسم نمی کردی. کوچکی به من می آید. لوسی به من می آید. کسی با دلم می گفت. مثل روزی که "پشن فروت" می چیدی. با کارد نصف می کردی و با قاشق می گذاشتی لبِ لب های فنج. لب هایم خواب می رود روی این قصه. کسی گز گز می کند در دلم. لب های این خاطره می سوزد. پِرت پِرت می کند این چراغ. می آویزم به آفتاب که دیگر پشت آب قایم می شود. صدایم می کنی" خوابت برده آنجا؟ یک دفعه از پشت بام می افتی؟" می افتم به روزهای بسیاری بسیاری که گذشته مثل این عکس ها. بی شمار بی شمار برای روزهایی که نمی دانم کِی از روز دزدیدم. بر می گردم سمت تاریکی اتاق. قهوه سرد شده. اسمم را صدا می زنی. می گویم" یک روز، روزت بودم" کسی در دلم می گفت. باز صدای حسین پناهی است. با مرغابی های در مه. من اما برگشتم به سمت خیال خام پلنگ حسین منزوی. هر دو چه زود مردند وقتی من در برف آنکارا مانده بودم.
کسی با دلم می گفت" برو" سوییچ را چرخاندی. ماشین از ته صبح کنده شد. پاهای من هنوز در حمام بخار مانده بود. نمی خواست نگاهم کند. نمی گذاشت کسی به پاهایم نگاه کند. همه برگ های اکالیپتوس شاهدند. کلاغ های آن پاییز شاهدند. منگو برایم آورد. شیرین و آبدار. گفتم هوس گوجه فرنگی کردم. خندید. "اول صبح؟ منگو که دوست داشتی؟" نمی خواستم اشکم را ببیند. دلم می خواست برگردم اول فراموشی.
از آب بیرون آمدم. آفتاب داشت طلوع می کرد. گارسن های هتل لباس سبز پوشیده بودند. داشتند میز صبحانه را آماده می کردند. چند سار سیاه پریدند سمت نان. چرخید سمت طلوع. "بیا آفتاب را تماشا کن!" رفتم سمت نان. سمت نیمرو. سمت نور. نمی خواست کسی چشم هایم را ببیند. سینه سرخ های آن روز و امروز شاهدند. برد مرا درون اتاق. برد مرا درون آیینه. گفت بایست به تماشا. پایم را از بخار آب در آوردم. آرام پا گذاشتم این طرف آب. این طرف بخار. رفت با مه. صدای سوییچ ماشین در کلید صبح می آمد. بوی آواکادو با نان و پنیر. من دلم چایی شیرین می خواست. گفت "تا برگردی از آیینه، میز آماده است روز من!" پایم را آرام گذاشتم در مه. جیوه غلیظ دیروز و آه. هی کسی در آیینه آه می کشید. صدایش بخار می بست روی صورتم. کسی دیگر کسی را نمی دید. زن دایی صدا می زد" آمدی شیدا جان؟ عروس آماده است؟" آرام در باز شد. با لباس قلمکاری اصفهانی آمد کنار سفره. سفره پهن و بزرگ قلم کار اصفهان. مرغ ترش و ماهی شکم پر. خورشت آلو اسفنجاج. همین ها را می دید. نمی خواست هزار چشم دور سفره را ببیند. بوی اسپند پیچید در سالن بزرگ. زن ها یکباره کل کشیدند. لی لی لی لی لی سرخ می شد. سرخ تر از هجده سالگی کوچکش. سرخ تر از وقتی که نوک پستان هایش بیرون زده بود و دختر همسایه در خزینه حمام دیده بودش. سرخ تر از وقتی که شانزده سالش بود و از مدرسه برگشته بود و بابایش صدایش زده بود که بیا باز خواستگار داری. زن ها داشتند چراغ روشن اتاقش را دید می زدند. چشم های دریده ای داشتند. نمی خواست نگاهشان کند. نمی خواست نگاهش کنند. آرام رفته بود پایین سفره. صدایش زده بودند. "عروس بیا بالا" فکر کرده بود اسم ندارد. از این به بعد، از این جای قصه عروس است. فقط عروس. مثل همه عروس های دیگر. مثل عروس عزیز. عروس زن های زیادی. زن دایی صدا زده بود" شیدا جان عروس را بیاور بالا، خجالت می کشه" عروس پایش لغزیده بود. کسی بلند گفته بود" الله اکبر به این چشماش، چقدر خوشگله ماشاالله، اسپند دودش کنین" عروس سرخ شده بود. سرخ تر از وقتی که نشانده بودنش کنار مردی با سبیل های کلفت و کت و شلوار سورمه ای. گفته بودند بعد از سه بار می گویی بله. زیر لفظی یادت نره. و یادش نرفته بود سکه هایی که گرفته بود و فکر کرده بود عروسک بازی تمام شد و دیگر بر می گردد مدرسه. بر نگشته بود. در عوض رفته بود مشهد تا عروس بشود. تا هزار بار سرخ و ریز ریز بریزد از آفتاب غروب و صدای زن هایی که در راهرو راه می رفتند و هی نوک پنجه می آمدند پشت در و سه بار نوک انگشتی می زدند به در و می گفتند" تمام شد؟" و تمام شده بود بعد از آن صدا. دیگر صدا نداشت عروس. یک دستمال سرخ بود و چند قطره خون در راهروی هتل تاریک و بد بویی در مشهد با صدای اذانی که دائم طبل می زد در دلش و دلش غنجه می رفت و عق می زد روی همه کتاب دعاها. زن صدایش زده بود" عروس جان خجالت نکش بیا بالا" دامن قلم کار اصفهانیش کشیده شده بود روی قالی سرخ تبریز. برده بودندش بالای مجلس. کنار پیران مجلس و نشانده بودندش کنار ماهی و مرغ های سوخاری. سرخ شده بود وقتی صلوات فرستاده بودند و زن دایی گفته بود" ماشاالله چه عروس ساکتی دارین" و ساکت شده بود برای همه سال ها.
صدای در زدن می آید. کسی از آیینه بر می گردد. بخار همه جا را گرفته. مرد آرام می آید تو. با لحجه مکزیکی می گوید":م
Sorry Mom, we are close now.
زن شرمگین حوله را دور خودش می پیچد. از بخار عبور می کند. آفتاب از روی تنش عبور می کند. بوی قهوه پیچیده در غروب این فنجان. قهوه را بر می گرداند. فالش را بر می گرداند. صدای حسین پناهی را بر می گرداند. کسی با سینی صبح می آید.
-باید برویم.
کسی در دلش می گوید " برو" ژاکتش را روی دسته صندلی می گذارد.در دلش می گوید" شاید کسی پی این عطر آمد". تلفنش زنگ می زند. صدای حسین پناهی خاموش می شود.

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت......م

1 comment:

یوردشاهیان said...

شاعر گرامی خانم شیدا محمدی
با درود
هر چند روز به سایت شما سر می زنم و متاسفانه امکان نوشتن نظر در پائین متن ها بدلیل فنی ویا ناخوانا بودن حروف کد واژه امکان پذیر نشده است . بهر حال . امروز نه سفر نامه و نه مقاله بلکه آغاز یک رمان را در سایت شما خواندم منظورم همان متن داستان گونه ( آینه ام آینه ام و
است من آن را از لحاظ ساختاری ، بر خورد با واژگان وانتخاب بجای آنها وحرکت در نفس موضوعی متن وشگستن یک سانی مسئله و غیره بسیار قوی ومتکاملتر از رمان افسانه بابالیلا دیدم وفکر می کنم این یعنی یک دگردیسی و جریان تکامل واگر آغاز حرکتی تاز باشد باید تبریک گفت ، شما جز امیدهای ادبیات ما هستید من به این مسئله ایمان دارم
پیروز باشید
با تمام مهر - یوردشاهیان
www.yourdshahian.com