Saturday, October 9, 2010



Chili Event, University Park
Photo by Sheida Mohamadi


هوا بهشتی بود و این تکه بهشت پنهان. سارا می گوید:م
" Secret Place"
می خندم. عاشق این کوچه های پنهانم. این پل های عبور. این درخت های بلند. این سایه های بی شمار باد و برگ و پاییز. این شاخه های آویزان. پنجره های روشن و کم نور.
می گوید: خوب است، چون کسی فکر نمی کند کنار اتوبانی به این شلوغی، چنین محله سرسبز ساکتی باشد.
می گویم: بخصوص با ین همسایه های مهربانJuliet
می گوید: عجیب نیست که در همسایگی ما، همه استاد دانشگاه مریلندند.؟.Micheal
می خندیم. مرا به همه معرفی می کند. برایشان شاعر بودنم مهم تر و عجیب تر از خودم است. شاعری مقوله عجیبی است حتی برای مردم این سرزمین. با وجود تیراژ بالای رمان و داستان کوتاه، بالاترین تیراژ کتاب شعر که در قیاس این جا یعنی پر فروش ترین کتاب شعر، سه هزار نسخه است که تقریبا یعنی هیچ. شعر در اینجا هم غریبه و نامانوس است. از گذشته و زبان و سرزمینم می پرسند. در پایتخت های جهان دو چیز همیشه مهم و مورد بحث است بخصوص در واشنگتن دی.سی، سیاست و مذهب. این دو مقوله ای است که همه جا و همه کس درباره اش عمیق و گرم بحث می کنند. اما در دایره ای می افتم که "کاترین" و " کتی" هستند. یکی مجسمه ساز است و با متال کار می کند و دیگری موزیسین است. مایکل عروسک گردان است و جولیت هم موزیسین. خیلی فوق العاده است. بخصوص در این پارک که برای مسابقه
Chili
جمع شدند و قرار است به بهترین رای بدهیم. چند نوازنده جاز هم هستند. به کاترین می گویم من هم مجسمه و سرامیک کار کردم
ولی با گل و از وقتی که آمدم دانشگاه مریلند، دلم برای "گِل بازی" تنگ شده است. به اصطلاحم می خندد. جودی می پرسد چرا گل؟ می گویم هیچ چیز حتی شعر این همه مرا به زمین و مادر خاک نزدیک نکرد و هیچ چیز به این اندازه به من آرامش و عشق نمی داد. من با خاک به خاک نزدیک تر بودم. کتی خواهش می کند که دفعه بعد چند عکس از کارهایم را به آنها نشان بدهم، بخصوص حالا که هیچ کاری را با خودم به مریلند نیاوردم. قرار می گذاریم برای پیاده روی. ولی من شرط می کنم که سگ هایشان را نیاورند. می خندند. جودی هم قول می دهد آدرس کلاس هاس سرامیک نزدیک دانشگاه را به من بدهد تا بتوانم از چرخ سرامیک و کوره آنها استفاده کنم. وقت برگشت یک زن و شوهر که بالای تپه های پارک نشستند از من می پرسند:
_آیا تو همسایه جودی هستی؟
_می گویم بله.
می گویند چند وقت است ما می بینیم یک ماشین اضافه در حیاط پارک است. ما همسایه پشتی هسیتم.
فکر می کنم مردم دنیا چقدر شبیه همند. در تهران همه همسایه ها مراقب چراغ روشن زن تنهای روبرو بودند. آمار طلاق و ازدواج دخترهای همسایه را می گرفتند و مردان آمار ماشین و موبایل. اینجا نزدیکی از جنس دیگری است. قابل مقایسه نیست اما برایشان اهل کجا بودن و چه کاره بودن خیلی مهم است. یعنی اولین سوال آنهاست.
دست می دهم و از کارم می پرسند. اسکات می گوید :
- ایران تاریخ طولانی در شعر دارد، تو چگونه بین این همه شاعر، شاعر شدی؟ رابرت کلاه مکزیکی اش را پایین می کشد و می خندد.
از من می پرسد :
- غذای تند دوست داری؟
- عاشقش هستم.
می گوید: اما شنیدم در ایران خیلی معمول نیست.
می گویم : بله اما من مخلوط شدم. همگی می خندیم. از تپه که بالا می آیم هنوز صدای جاز و فوتبال بچه ها و صدای بلند حرف زدن همسایه ها می آید. دلم می خواهد برگردم به سکوت اتاقم در بهشت پنهان.م

No comments: