Monday, October 4, 2010

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت / یا وصل دوست یا می صافی دوا کند



Photo by Sheida Mohamadi
Autumnal browns and golds


این روزها از روزها برایت می نویسم.
باران باران باران
هی از دم پنجره کنار نمی رود ابر.
سطل سطل نم می ریزم کنار این باغچه.
بوی نم و پشه خفه ام می کند.
صدای اره برقی از دور
درختان بلند چنار را می برد تا باد آنها را با خود نبرد.
سنجاب ها همه جا وول می خورند.
شب صدای پنجه کشیدنی روی پنجره بی خوابم کرد. چراغ را روشن کردم. ساعت سه نیمه شب بود. از ترس موش که شهر را گرفته، همه سوراخ ها را گشتم اما صدا بلندتر می شد. باران تند روی شیروانی می ریخت. بوی نم، بوی برگ های خیس خورده. صدای پنجه کشیدن مدام، تا صبح. ترس موش، بی خوابم کرده بود. فکر می کردم در پایتخت های جهان، موش ها بیشتر از آدم ها زندگی می کنند. نزدیک صبح خوابم برد. باران اما پیاله را پر می کرد. گفتم بروم کمی از برگ ها و کوچه ها عکس بگیرم.
بوی خیسی تک تک روزها.
بیرون زدن از زاویه های خط دار.
مهر است بی شمار.م

No comments: