Tuesday, September 21, 2010

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود




سفر مرا به راه های بسیار برده است. به خانه های کاه گلی و نمدار، به برج های بلند و شیشه ای بسیار، به کوچه های خاکی با شاخه های آویزان انار، به کوچه های دزد و سبز که خیالت را پنجره به پنجره می برد تا شهر، تا دیداری در وقتی دیگر. سفر مرا به بیابان های روشن برده است با ستاره هایی درخشان که حتی در خواب هم رویا می بینند. به نقاشی خوش رنگ آسمان با کهکشان راه شیری، به صدای جیرجیرک ها، سیر سیرک ها، به خزش خوش خط و خال مارها و کبک ها.
سفر مرا با مردمان گرمی آشنا کرده، با بوی نان بربری تازه و خامه خنک، گوشه جاده دو هزار. با کاروانسرایی در ارگ گوگد و پای من که هنوز در گل آن کوزه آبی جا مانده است. به آب گرم محلات و لحجه مادر که می گفت: "دعا می کنم هر چه از خدا می خواهد به او بدهد" غافل از آنکه او فقط مرا می خواست.
سفر مرا به آنجا هم برد. به آینه های تو در توی زمان و هی از شکلی به شکل دیگر شد. شبیه تو شد. شبیه روضه های مادر بزرگ وقتی می گفت "صدای آن ضبط را بیانداز، معصیت داره" و همه هراسش سجاده پهن شده ای بود رو به برهوتی به نام هیچ و من از همان هیچ می ترسیدم که چروک های پیشانی و چشم هایش را زیاد می کرد و او باز می گریست برای او. می گفت:" اینقده با صدای بلند نخند، دختر باید سنگین باشه" و دروازه های سنگین تاریخ و خرافه را روی من باز می کرد و من با شیطنت از روی درخت بالا می رفتم تا او از دهن کجی ام به صدای دور نماز و لابه، سخت نفرینی می شد.
سفر مرا به خاک او برد. به شعر پروین اعتصامی روی مرمر سفید و زیبایی که دایی برایش ساخته بود و خودش چند وقت بعد زیر شعر ساده ای خفت. با آن همه نام و نماز، باز تنها مانده بود مثل من وقتی به هوای توپ فوتبال از روی تیرهای آهن بالا رفتم و آهن ها برگشتند. احمد عقب عقب رفت و پای من ماند آنجا و لخته های خون و جیغ پوپک و لیلا. ماندم تنها در اتاقی بی شور بازی با گل ها و عروسک ها. توپ فوتبال مثل قبر دایی، مثل قبر مادر بزرگ با چادر خش دارش، مثل هانیبال با نقاشی های نیمه تمامش. ماندم آنجا تا عصر که دایی می آمد و پانسمان پایم را عوض می کرد و مرا روی شانه هایش می نشاند و به کوچه می برد. از بالای قد بلند او، آسمان هم چند لایه آن طرف تر بود. آن وقت ها دیوار ویلا ها کوتاه بود و درهای رنگی شمال با شیروانی های سرخش اصالتی مثل صدای اذان موذن زاده داشت. صدای شادی بازی بچه ها مثل گرگم به هوا بود. مثل قایم شدن زهره پشت درخت پرتقال بود، مثل یواشکی در رفتن من با تو بود و پیکان سفیدی که بی گواهینامه راندیم وقتی تو فقط چهارده سالت بود.مثل یادم تو را فراموش بود، زیر کرسی های ذغالی و قصه های شاه پریان که بابا می گفت. مثل ملک محمد که قرار بود بیاید و شاهزاده را از چاه دربیاورد. مثل انار های دان کرده مادر با بوی گل پر و اسفند و من و تو حسین و عباس که چهار زانو نشسته بودیم دور قصه های بابا با حیرت و دهانی باز که هنوز به خنده اش می اندازد. حتی وقتی از او می پرسم املت قارچ را چه جور درست کنم؟
سفر مرا برد تا دامن سیندرلا تا کفش لنگه به لنگه او و هنوز هم که ساعت دوازده نیمه شب است، کسی به کلون این باور نمی کوبد. در راه فکر می کردم کاش مثل گوریل انگوری بلند بودم تا آن طرف تیرک ها را هم می دیدم، مثل وقتی روی شانه دایی بودم و حسادت بچه ها مرا سخت می خنداند. کاش هاچ زنبور عسل، مادرش را زودتر می یافت تا این همه در راه، سراغش را از من و کارتون های ساعت پنج شبکه اول نگیرد. کاش هنوز برق می رفت و دیگر صدای آژیر نمی آمد. ما قایم می شدیم پشت رخت خواب پیچ های زن عمو و وقتی عمه رد می شد می پریدیم جلوی پایش و می گفتیم "ساک ساک" و او از ترس دستش را روی قلبش می گذاشت و بسم الله می گفت و صدا می کرد"تویی؟ خدا پیرت کنه ننه، قلبم وایساد" و ما هنوز ماه در نیامده روی پشت بام بودیم از خنده.
سفر مرا برد به فصل غوره چینی. به رب پزان عزیز و کفگیر ترشش. به سهیلا که هنوز هم مهربان است. به حسین لال کوچه بالا، وقتی زری می گفت" این نابغه ریاضی بود ولی عاشق دختری در بابل شد و به او ندادند و آن وقت... " من در دلم می گویم " کاش تو هم دیوانه بشی از دوری من."
می خندم مثل وقتی در جاده با صخره های زرد و قرمز سیکامور می خندیدم. وقتی از ماشین پیاده شدم و روی خط وسط جاده شروع به دویدن کردم. از شدت شادی جیغ می زدم و تریلی ها بوق بلندی می کشیدند که " هی .. چند تا فحش و شوخی هم لابلای حرف هایشان بود با انگلیسی غلیظ وکشدار"
سفر مرا برد به روزهای رفته کودکی و فریب خوردن های ساده . وقتی پویا کارت بازی را بُر می زد و شکل فوتبالیست ها را به من نشان می داد و می گفت "همه کارت ها مال تو، جز کارت برزیل و اول هم من شروع کنم" من شش سال از او کوچکتر بودم و تازه مدرسه می رفتم. گفتم "باشه" و او گفت " تعداد گل خورده؟" و من سه تا، پنج تا ، هفت ها ...همین طور تا آخرین کارت که او از من با بغض گرفت و هی قهقهه می زد که "خنگ! تو می خواهی از برزیل ببری" بزرگ هم که شده بود، می خندید. حتی وقتی سرباز بود می خندید. در نامه هایش هم می خندید. حالا هم که بابا شده باز به شوخی هایش می خندد ولی ته صدایش همیشه محبتی بود که با هیچ شوخی کم رنگ نمی شد.
سفر مرا یاد همه داد. یاد همه را به من داد. یاد جوجه کباب خوردن فریده و صدای ناز دارش وقتی شعر می خواند. همیشه موهایش را کج و سیاه یک وری می کرد وبا نگاه خمارش می پرسید:" من پیر شدم؟ و من جز طنازی زنانه در چهره و صدایش نمی دیدم..
سفر مرا تا نقاشی های آبرنگ فیروزه برد. تا ماشین سواری با او در اتوبان های پر ترافیک تهران و سکوتش وقتی داشت رانندگی می کرد و من شعر می نوشتم:
اندوه کالسکه بلاتکلیف این طرف و
بیمارستان خون آلود آن طرف
چند خیابان فاصله تا تابلوی بوق زدن ممنوع؟
باید میانه میدان بزایم.
...

سفر مرا تا فشم برد. تا دستمال سفید کنار جاده و قصه عشق بازی های فیلم فارسی که او برایم تعریف می کرد. تا استکان های کمر باریک آن قهوه خانه. یکی من، یکی خداداد و یکی به یاد لیلا و سیخ جگر و دل که با دل او می خوردم..
سفر مرا تا نقاشی های سهراب برد. تا صدای گرم و جادوییش. وقتی هنوز از پشت سیم می گوید: "سلام شیدا" و او که دومین نفر می ماند بعد از صدایش تا به من بگوید" همیشه شیدا باشی".
سفر مرا برد تا صدای حماسی شهرام ناظری. هی دف و انار و بوسه که شمس از رخ ماه می گرفت و به مولوی می بخشید و من به او می گفتم" به این مرد با این همه عشق حسودیم می شود. چه دنیای قشنگی داشته" و در دل آرزو می کردم یک بار دیگر او را زنده در قونیه ببینم.
سفر مرا به اصالت شعر برد. به کردستان. به شعرهای "هنر" که هنرش نه در کلمه که در مهر و افسانه است. سفر مرا به تنبور الهه برد. به صدای درویش های عصر همدان و سوته دلی بابا طاهر . به دره مراد بیگ. سفر مرا به یاد آن کوچه باغ و دوست های خوشش انداخت. حالا همه جمعی پراکنده اند در خویش. مادرهای بزرگی شدند و سلام هایشان کوچک.
سفر مرا برد تا پاچین های رنگی زنان سرخ ابیانه. تا نیمروی خانه جواهر خانم و سرمای مچاله آن شب در آغوش تو. سفر مرا برد تا نامه های دی ماه که جا مانده است در باغ های پاییزی شهریار. سفر مرا برد تا کاشان و خانه هایی با هشت دری های شیشه ای و سقف های کاه گلی عجیب. تا گلستانه سهراب.
تا کجاهای اینجا را بشمارم که بیایی؟
سفر مرا تا " تو" برده است و همه راه با تو در دعوا بودم که چرا این همه ای؟ شب و روز ...شب و روز.. شب و روز
شب و روز می نوشتم در ذهنم. عکس می گرفتم تا روزی بیایی و دیوار چین را نشانت بدهم. هتل های براق پکن را. برج های بلند شانگ های را و آن خلیج عجیب و سخت غریبی که هنوز در رودخانه اش روح شاعرانی پرسه می زند که از اسطوره بر می گشتند.
همه راه ها به یک جا ختم می شد. به نام قشنگت که بی نام بود. فقط " تو" بود حتی وقتی تهران تکه تکه در من می زیست. حتی وقتی از پرواز مشهد جا ماندم. حتی وقتی به قرار ارگ بم نرسیدم و زلزله بردش وقتی من در خواب آنکارا بودم.
صدایت همه جا بود. در همه سلام های سرد و زمستانی. در لبخند غریبه های شهر مکزیک. سوار کشتی سه روزه ای بود وقتی قرار بود از پنج شنبه آن شعر بیایی و برویم "کاتلین آیلند" من اسمش را گذاشتم "نِوِر لند" تو هم برنگشتی از وارونه اسم من که شبیه اقیانوس آرام شده بود. ماهی سخت سردی که کف آب، خوابش برده بود تا دوباره روی دستت در شهر "ساتورن" بیدار شود. با صدای ناقوس کلیسا و روی ریل قطاری راه برود که روزی در جنگ "سیویل" سربازانی که هنوز عاشق خنده ام بودند، تفنگ برای تو و فشنگ برای او ببرند تا آن شب در هتل زیر نور ارکیده ها به من بگویی" در تو چیزی هست سخت گیرنده و خواهان و به همان نسبت می گریزی از آنکه تو را می خواهد" و من یاد نامه خداداد بیافتم و یادم بیافتاد هیچ کس را به اندازه او دوست نداشتم. به اندازه تو. به اندازه همه آنهاکه در سفر جایشان می گذارم تا دوباره به یاد بیاورمشان در روی پل "صخره کوچک" در نزذیک آن بار در الحمرا تا به سلامتی من بنوشی و هفت بار مرا از هفت خاطره بگردانی تا بگویم " قربونت برم دیوونه" و من دیوانه سفر بشوم. آنقدر که سه هزار مایل برانم با او تا از تو به تو حرف بزنم تا او مرا به یاد خودم بیاورد و من یادم بیافتد او چقدر هست. چقدر مهربان و چقدر عزیز. آنقدر که دلم نمی خواهد اسمش را در گوش این نامه بگویم تا سنگ از حسودی این همه رسم بسوزد.
سفر مرا تا کجای این بی کجا برده است. تا شهرهایی که اسمشان را به رسم این نقشه برایت می نویسم. شاید یک روز مثل کسانی که به رنگ ابریشم از جاده اش گذشتند تا صدای زنگوله کاروانی را بشنوند که سپیده رفته بود، تو هم به دنبال این بو و شعر بیایی تا دوباره مرا در باغ پنهان پیدا کنی. من از خواب در بیایم. تو هنوز باغبان باشی. من همه را فراموش کرده باشم، برگردم که بپرسم من...؟ و تو بگویی " سلام شیدا"م

1 comment:

وحید علیزاده said...

درود خانم محمدی عزیز
چند سالی ست که شعرهایتان را میخوانم و پیگیر کارهایتان هستم
تا امروز که بلاگ -به نظرم- جدیدتان را دیدم
به شعرهای من هم سر بزنید و خوشحال می شوم نظرتان را بدانم
لینک کردم شما رو و شما هم مایل بودید لینک بفرمایید
پاینده باشید و شاعر