Thursday, September 16, 2010

هانیبال الخاص


Photo by Barbod Taheri
Sheida Mohamadi and Hanibal Alkhas

خبر کوتاه بود و غمش دراز. هنوز نمی توانم بنویسم. هنوز نمی توانم بگویم اولین استاد نقاشی ام بود. هنوز نمی توانم بگویم چقدر کوچک بودم وقتی برای اولین بار در گالری خیابان مفتح دیدمش. کوچکتر از دانشگاه و وقت روزنامه نگاری. طبقه دوم با ترانه و ناصر و ندا. حالا هر کدام نقاشان خوب امروزند. به زعم او معصومیت پنهانی داشتم که می گریخت از مدل شدن برای پرتره.
وقتی رفت آمریکا، من هم رفتم سراغ رنگ روغن و استاد گنجی. بعد دانشگاه و روزنامه...تا آمدم آمریکا و اینجا دوباره یافتمش. تعجب کرد از اینکه در این زمان کوتاه، باز او را همیشه استاد خودم دانستم. به او هم گفتم، پیش از نقاشی نگاه زیباشناسانه او را دوست داشتم، آمیختگی اش به هر چیز کودکانه و معصومی را که در آدم شگرفی می انگیخت و ساعت های چای و شیرینی که برایمان از نیما و فروغ و سینما و فلسفه و نقاشی و سفرهایش می گفت و برای شیدای کوچولوی آن زمان، حرف های او همه دنیایی بود به نهفته های پنهان.
وقتی کتاب افسانه بابا لیلا را چند سال پیش برایش در خانه با صفایش در سن خوزه بردم، خیلی خوشحال شد. چند وقت بعد زنگ زد و خیلی از خط کشی های کتاب را برایم خواند. آنقدر در صدایش ذوق و شگفتی بود که به وجد آمدم. آنقدر زبان و ذهن را می ستود که شرمنده هر کلامی سکوت کردم. خواست که کار مشترکی انجام دهیم. اما بیماریش شدید شد و تنبلی و بی وقتی من نگذاشت که آرزویمان شکلی از رنگ و بوم بگیرد.
چند وقت بعد که آمد لس انجلس برای نمایشگاه و سخنرانی، کتاب عکس فوری عشقبازی را برایش بردم. آنای مهربان هم بود و شب دلنشینی بود با نقاشان و مجسمه سازان جنوب کالیفرنیا. حسام ابریشمی و عباس حجت پناه و فردوس و مژگان و ..خیلی ها که دیگر نامشان یادم نیست. فیلمی هم از او نمایش دادند. وقتی برگشت زنگ زد که تابلوی بزرگی از پرتره شاعران را کار می کند از نیما به بعد و خواست که یک سری شعر و نقاشی با هم کار کنیم. خیلی خوشحال شدم. اما من آمدم دانشگاه مریلند و مثل خیلی وقت ها دیگر در حد مکالمه و کارهای آینده باقی ماند.از آن روز، فقط تلفنی حرف زدیم. آخرین بار از جشن تولدش در ایران خیلی خوشحال بود. از کرمانشاه. از تهران. از دوستان خوب تازه یافته اش. از جوانان خوش ذوقی که ملاقات کرده و هنوز در صدایش چنان شور و امیدی بود که دیگر در کسی نیافتم. وقتی گفتم خیلی وقت است از شما خبری ندارم. با همان طنز شادش گفت. نمی خواستم فکر کنی حالا که معروف شدی بهت زنگ می زنم. هر دو خندیدیم. خیلی خندیدیم. حتی تا الان.م

No comments: