Monday, August 16, 2010

آن جا که یک با خویش نیست یک مست آن جا بیش نیست /آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند


Life is ten percent what happens to you and ninety percent how you respond to it.

این اتفاقات همین حوالی است اما حوالی من پر از کشش با دلی است که هی از میان این گِل می ریزد بیرون و می خواهد همه مرا سر بکشد. من که همه سنگ، من که همه گِل، من که همه شعر چگونه بار این همه من را بکشم؟ می اندازمش توی خیال. سر نمی زند از من. دائم دم می زند که هی فلانیِ فلانی این منم! همین "م" می بینی چه باری دارد؟ چقدر سنگین سرم را می کشد توی خودش. هی سر می زنم و سر می زند از من ولی، ولی مگر "ن" می شود. تا می خواهم یک "ه" بچسبانم به صدایش، به این نق نق بی ساعتش، خودش را می چسباند به تنم که منم!
من چه بگویم به این کاج؟ به این رخت؟ به این درخت؟ می گوید من خود اکالیپتوسم. من خود سروم. این برفم. ریختم. جاده ام. خود سفرم. می گویم اگر من بروم چه؟ می گوید آنها که رفتند چه؟ آخر خودت می مانی و خودت. من از همین "ت" می ترسم. از جادوی تو. تو شدن. همه شدن. می ریزد توی دلم و هی قلپ قلپ تنم را می نوشد. سینه ام را. صورتم را. روی همین کلمه می لغزد و دیگر پایین نمی آید.
می گویم اگر این اتفاق بازی شد چه؟ اگر اتفاق این اتفاق نیفتاد در تنت و سرت و خیالت چه؟ می گوید:
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار از او

من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

م

No comments: