Wednesday, August 11, 2010

شنبه ها و یارانش


Photo by Sheida Mohamadi
عکس تقدیم به مهتاب کرانشه

دیروز رفتم چاپخانه ای که منصور خاکسار آخرین کتابش "سحرخیزان" را به آنها سپرده بود. زن شیرین و گرمی بود صاحب این انتشاراتی. کمی گپ زدیم. کتاب منصور را نشانم داد و گفت که چقدر خسرو دوامی و دوستان منصور برای او زحمت کشیدند. گفتم خوش به حال منصور با کلاغانش. حتما حالا خبر سحرهای ما را به او می دهند. من یادم رفت برای چه پیش او رفته بودم. آها..یادم افتاد برای چاپ کتاب شعر تازه ام. وسواس غریبی گرفتم مثل این سه سال که درباره کلمه ها داشتم. هر طرح و کلمه و نظری می بینم انگار آن نیست که می خواهم. صدای درون من با صدای بیرون همخوانی ندارد. می خواهم دنبالش کنم اما از یک سو حسرت پریدن این دقایق و فوت دیدار امانم نمی دهد. امان هی امان از دست این آفتاب فرح بخش لس انجلس با یاران شیرینش و باربد عسلین من.
خانم ژانت گفت : من شوکه شدم وقتی خبر خودکشی را شنیدم. گوشی را قطع کردم. بعد از دو روز، تلفن زدم و معذرت خواستم.
گفتم: اما آدمی حق انتخاب دارد. چرا فکر می کنیم برای همه چیز می توان حق قائل بود الا زمان و لحظه مرگ. خودخواهانه اش این است که ما تحمل جای خالی او را نداریم. خب نداریم اما او چه؟ سهم او چه؟ اگر این رهایی دردناک او را می رهاند از دردی که کشنده بود من برایش شادم. اگر چه این انتخاب من نیست اما برای او خوشحالم.
گفتم هنوز هم ما دچاریم. بخصوص این روزها. این روزها تقریبا مصادف است با سفر سه نفره من و منصور خاکسار و پرتو نوری علا به شهر آفتاب خیز و گرم فرزنو. با پروین مالک مهربان و همسرش که گرداننده کانون فرهنگی ایرانیان بودند. شهری که به انگور و خربزه های شیرینش مشهور است. مردم شیرین و مهربانی داشت. دوستانی که نامشان را فراموش کردم اما چهره شان را نه. دوست سفالگری که ما را برای ناهار به خانه اش دعوت کرد و چه زن مهربانی بود. مینا. کتابخانه بزرگ شهر که بخش فارسی خوب و پر باری داشت و راه که راهی بود برای من. انگار سفر یک خانواده بود و من واقعا کنار منصور و پرتو حس خانگی داشتم. میان راه ایستادیم برای غذا. یکباره پرتو یک یخچال سفری درآورد پر از ریحان و سالاد و کتلت و الویه. من و منصور غش کردیم از خنده. منصور گفت "یادمان رفته بود با پرتو به سفر می رویم" وسط بیابان به ما نوشابه خنکی داد که من و منصور تا سالها خنک ماندیم. توی راه چقدر گپ زدیم از شعر و شاعری و سیاست. هر چه در مرگ منصور خواستند خاطره ای بنویسم دستم نرفت. بعضی لحظه ها باید همان جا بماند. میان آفتاب و آن سد پر آب و عکس های قشنگی که ما به یادگار از روزگار دزدیدیم. شنبه شب که جلسه ماهانه شنبه ها بود و پرتو بانو هماهنگ کننده جلسه و من که بعد از هشت ماه غیبت و زندگی در مریلند توانسته بودم برای تعطیلات بیایم و سری به خانه کیافرها بزنم با آن چشم انداز زیبای مالهلند، یواش در گوش پرتو گفتم این روزها من هنوز در عطر غذای شما و خنده های منصور و لباس بنفش و زیبای شما هستم. یادش بخیر باد. باغش پر بار باد.
شب خوبی بود. شب کتاب " من زنی انگلیسی بوده ام" فریبا صدیقیم. شاد و آبی نشسته بود میانمان. زود رفتم به دیدار دوستان در باغچه کنار استخر کیافرها. عروسمان هم بود آزاده و الهام هم بود با خبر آمدن پدر و مادرش و خیلی ها که سبز بودند در خاطر من. حرف بسیار شد درباره کتاب و من نیمه ماندم از همه آنچه می خواستم بگویم. اما داستان سکه از مجموعه این کتاب را ترم پیش به دانشجویانم درس دادم. به عنوان نمونه ادبیات مهاجرتو البته زن نویسنده بودن هم آیتم مهمی بود برایم. بگذریم که علاقه من به نویسنده اش گاه فزونی می گیرد بر کتابش. داستان "سکه" که نامش سوالی بود برای دانشجویان چون سنخیتی با قصه نداشت. داستانی درونی که به به صورت دیالوگ میان زن و شوهری در رستورانی ایتایایی می گذرد و منفعل بودن زن برای دانشجویان جالب و دردناک بود. اینکه چرا زن با اینکه معلوم است جایی نیست که که زادبومش است باز چرا این همه خمیده و ساکت در مقابل مردم تسلیم می شود. دانشجویی بود که از دست شوهر به حدی عصبانی شده بود که چرا به زن حامله شراب تعارف کرده و جلوی او سیگار می کشد که می خواست کلاس را ترک کند. گفتم که راوی و نویسنده از هم متفاوتند. و نویسنده سعی دارد گوشه هایی از فرهنگ و مناسبات سرد و سخت سرزمینش را به نمایش بگذارد با کلمه. اما برای من صحنه ای جالب بود که زن حین گفتگو، تسلیم در عین سکوت، به مردی در میز روبرو خیره شده بود. مردی با بارانی بلند که تنها دور میز نشسته و سفارش دو پیتزا می دهد و با کسی صحبت می کند که نیست که غایب است که زن کم کم در نخ او و راه باریکی که در تابلو نقاشی روبرو باریک و باریک تر می شود غرق می شود مثل گفتگویی که در صدای مرد غرق می شود.م
من اما میان این هشت داستان، قصه "بیست حلقه مو" را بسیار دوست داشتم. و نیز "نزدیک و نزدیک تر" را. در بیست حلقه مو، صدای نویسنده غایب می شود و راوی انگار دوربینی است که میان صحنه ها و زمان ها در چرخش است و دیالوگ ها چنان زیبا و به اندازه است که انگار به تماشای فیلمی نشستی. بازی در زمان و این رفت و آمد بسیار زیبا کار شده است. به اندازه، دوربین می چرخد و ما زاویه های پنهان را می بینیم و شاید برای اولین بار( به زعم من) یک نویسنده زن با این جسارت و با زبانی بسیار پخته و روان به روانکاوی روابط درونی میان مادر و پسر و مادر با معشوقه های متعددش و برادر و خواهر می پردازد. نشان دادن روابط سکچوال بی آنکه برای ما تعریف کند. تنها آن ها را نشان می دهد. برخی صحنه ها مثل پیراهن زمینه برف مادر با اسمارتیزهای رنگی و حوض کنار آب و قر دادن باسنش همراه با ضرب یکی از مردان همخوابه اش و دیدن این صحنه از میان نرده های پشت بام توسط پسر کوچکش و مادری که حالا در فاصله نرده ها نصف می شود مثل فرق باز موی سر مرد که مهیار با تف آن را نشانه می رود و یا لحظه ای که مادر روی بالش آبی خوابیده و آفتاب روی صورت و موهایش پخش شده و پسر صورتش را به صورت و نفس های او می چسباند و دست به گودی کمرش می کشد ...همه و همه مثل صدای خنده بلند صفورا، مثل بیست حلقه موی تابدارش، مثل نرمی ملافه هایی که پدر از سفر می آورد مثل غده سرطانی زبر و خشنی که در پستان مادر روییده و سر کچلش که در تلویزوین خاموش اتاق بیمارستان افتاده و حس نفرت و ترحم توامانی که خواهر و برادر هنگام زجر کشیدن مادر در روزهای پایانی عمرش دارند فراموش نشدنی است. باید به نگاه تصویر ساز فریبا در این دو داستان تبریک گفت. به توقف او در پرتاب مرد از پشت بام برای خودکشی در داستان نزدیک و نزدیک تر و برگشتنش به به داخل مغازه شیرنی فروشی و دیدن سیدنی و بیماری کلیه اش و دیالوگ میان آنها و رفتن به درون زندگی او و راوی و مردی که سیدنی عاشق اوست. فریبا به چای و قهوه خیلی علاقه دارد و این اهمیت در داستان هایش هم پیداست. به بوی خانه و حس خوب خانگی که باز در داستانش پیداست و دغدغه اش روابط و روزمرگی زندگی آدم هاست. همین زن و مردهای اطرافمان. همین خودمان اصلا. همین کوچه و خیابان و همه اینها در داستان هایش پیداست. انگار همه آنها را جایی، گوشه ای ملاقات کردی. شاید در گوشه ای از حرف و لبخند های خود فریبا.م

1 comment:

مهتاب کرانشه said...

ممنونم شیدا جان