Sunday, August 8, 2010

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان می شنوم نا مکررست


کاکتوس ژیلا
photo by Sheida Mohamadi


آدمی انگار تا دوری نگزیند، دیری نمی پذیرد. این آفتاب و هوا و دریا را انگار تکه تکه برای شادی و بخشش اینجا گذاشتند. دوری از این هوا مرا مسموم می کند. مثل کاکتوس های روبرویم پر از آفت می شوم. من به این هوا، قرابت قرینی دارم. آدمی دلش جایی آرام می گیرد که "جا " باشد و این جا فقط در دل آدم هایی است که در آن ها و با آن ها زندگی می کند. هر کسی را بهر کاری ساختند. برخی را پول، برخی را جاه، بعضی را پیوستن به دایره های کوچک زندگی شاد و راضی می کند و من در این سفر پیوسته، دریافتم مرا تنها عشق ورزیدن دل شاد می کند. اما شاید به قول جبران عشق همواره تنها چیزی است که داده می شود و گرفته نمی شود.م

1 comment:

مهتاب کرانشه said...

شیدای خوب
سلام
خوشحالم که دل ات به آفتاب گرم است .و عشق هم مهر بانو همین است :هی می دهی و نمی گیری می دهی و نمی گیری ...تا جایی که دیگر دوست داری فقط عشق ات را بدهی وآن زمان بسیار شگفت است همانطور که جبران می گفت.
مرسی که می نویسی .عکس کاکتوس های ژیلا رو هم دیدم و مرسی که عکاسی می کنی باز و باز