Saturday, February 6, 2010

ماهی و جفتش در آکواریوم پرشین سنتر



جمعه شب، مقابل اتاق من در دانشگاه مریلند

پنج شنبه ۴ فوریه اولین جلسه تدریس کلاس " داستان خوانی فارسی " من بود برای دانشجویان فوق لیسانس که فارغ التحصیل شدند و زبان آموز فارسی هستند، از رشته های مختلف و مکان های مختلف. سطح فارسی هر کدام هم متفاوت است و همین ویژگی خاصی به کلاس می دهد. محیط "پرشین سنتر" خیلی خانگی است. با گلیم های زیبای ایرانی و تابلوهای منبت کاری شده و کتابخانه سراسری اتاق که چوبی است و پر از کتاب های فارسی و کتاب هایی درباره ایران، جغرافیای ایران و مناظر ایران. صندلی های راحتی چرمی که دایره وار دور اتاق است و دانشجویان که هر کدام با لب تاپشان ( کامپیوتر دستی) روبروی من نشسته اند. دیوارها پر از تابلو های نقاشی و عکس از مناظر ایران است.

اینجا در یک نقطه خاص ما شبیه هم می شویم. در تجربه فراگرفتن زبانی مشترک برای دیالوگ با یکدیگر. این اولین نکته ای بود که به دانشجویان گفتم. مهاجرت من به سرزمین آمریکا که در وهله اول فیزیکی است که خب برای آنها در مورد سرزمین من یعنی ایران اتفاق نیافتاده است. اما حالا ما یک سرزمین مشترک داریم با یک زبان مشترک که انگلیسی است. اما مرحله بعد مهاجرت من به زبان انگلیسی و در زبان انگلیسی است که این کلید راه یابی من به سرزمین عمیق تری است که فرهنگ و ادبیات آمریکا را شامل می شود. در مورد دانشجویان این اتفاق با زبان فارسی می افتد. با این تفاوت که آنها زبان فارسی را انتخاب کردند،در محیط بومی خویش. و در مکانی که سعی می شود حس خانگی داشته باشد و تمام روز در اتاق هایی که با گلیم و فرش ایرانی و اشیاء ایرانی مزین شده،زندگی کنند، به تماشای فیلم ایرانی بنشینند و به زبان فارسی بخوانند و بنویسند. این با آن هول عظیم رویارویی با واقعیتی عظیم تر از حجم حضور من در لحظه اول رویارویی با مفهوم مهاجرت فرق می کند. اما در یک چیز به یک درک متقابل رسیده ایم و آن "ترس" روبرو شدن با این واقعیت است که خود تبدیل به حقیقت می شود. و این را یکی از همان دانشجویان می گفت" که حالا در می یابد که چقدر سخت است برای مهاجرانی مثل ما یاد گرفتن زبان انگلیسی". این شروع شاید دو بُعد داشت برای من. یکی تقسیم احساس مشترکم با دوستان نو یافته ام تا دریابند که من هم یکی از آنها هستم و بُعد دیگر روبرو شدن با آن وجه قضیه که پیش از این رلش را معلمان انگلیسی من بازی می کردند و آن هم یاد دادن زبان انگلیسی به انگلیسی است که حالا می فهمم این بخش هم ساده نیست.

مثلا وقتی اسپنسر از من پرسید " سرازیر شدن " یعنی چه؟ یا "سال" پرسید " آویزان کردن" یعنی چه؟ من تازه فهمیدم برای یافتن گاه مفاهیم ساده چقدر باید پرداخت.

اما به گمانم من بیشتر از آنها لذت بردم. چون اولین بار بود که زبان فارسی را به یک غیر ایرانی می آموختم و دوم اینکه در دانشگاهی چون مریلند و با نظم و سیستم آمریکایی، فارسی حرف می زنم و در محیطی هستم که به خاطر مدیریت خوب این مرکز و هماهنگی بین گروه و همکاری متقابل، احساس آرامش می کنم و برای اولین بار است که برای روز دوشنبه لحظه شماری می کنم. روزنامه نگاری تنها شغل مورد علاقه من بود. اما در روزنامه های ایران و با تسلط فرهنگ مرد سالار ِ دین سالار ِ زن ستیز، بیشتر به صحنه جنگ شبیه بود و دائم انرژی من صرف تعریف خودم و دفاع از خودم می شد. اما من عاشق کارم بود. دلیلش ارتباط مستقیم با پوسته جامعه و لایه های زیرین و رویین آن بود و نیز "نوشتن" و " خواندن" . حالا همین تجربه را به گونه ای دیگر با آرامش و لذت در این محیط دارم.

برای اولین جلسه درباره مینی مالیست و داستان های مینی مال و تاریخچه آن صحبت کردم و به عنوان نمونه داستان " ماهی و جفتش " ابراهیم گلستان را خواندم.

برداشت ها از داستان متفاوت بود. آنجلا، دنیای آکواریومی را به دنیای آدمها تشبیه کرد و فِرد، گفت که خیلی شعر است و یک جمله از آن را به عنوان نمونه خواند:

" در پاییز برگها با هم نمی ریزند، و سبزه های نوروزی با هم روی کوزه ها نرستند،و چشمک ستاره ها این همه با هم نبود.اما باران، شاید باران. شاید رشته های ریزان باران با هم باریدند و شاید بخار به یک نفس از دریا برخاست. اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود."

آلبرت می گفت "هیچ نظری ندارد" دو نفر گفتند که ادبیات را دوست ندارند و نمی فهمند. و دو نفر هم ساکت بودند. هنوز در ترس روبرو شدن و هم کلام شدن هستند.

یکی گفت: آیا این هماهنگی هست؟ یعنی این ماهی ها که مثل آدمها هستند مثل هم را پیدا می کنند؟

ادبیات اما در پی کشف خویش است. کشف خویشتن خویش. ادبیات در پی هیچ چیز نیست جز خودش. جز روبرو شدن با سوال های بزرگ بشری که اولین سوال هایی است که کودکان می پرسند و ادبیات در پی پاسخ نیست. در جستجوست. همین کشف است که لذت مدام روبرو شدن را به آدمی می دهد. همین کشف انبوه این برف پشت پنجره و اندوه پر بار این تنهایی.

No comments: