Tuesday, October 27, 2009

دریا دریا می ریزم از...

Tiburon, March


دریا شلوغ بود. پاپتی و لخت هی می دوید میان باد و آفتاب. هی شلوغ می کرد. باد خنده اش گرفته بود. هی می خزید زیر موج ها و تن ِ آبیش را غلغلک می داد. آفتاب اما طنازتر از این حرفها بود. تنش را کش می داد و هی می کشید روی تن ِ خیس دریا. موج ها گرم می شدند. نرم می شدند. از حالی به حال دیگر می شدند. آفتاب هی کش می آمد و موج ها سُر می خوردند روی سَرهم تا تن آفتاب را پایین بکشند، بو کنند، بمکند و بخندند. آفتاب اما سُر می خورد و می لغزید زیر ابر و دل دریا می گرفت. باد سر به سرش می گذاشت و دریا دیگر حوصله نداشت. دلش آفتاب می خواست و عشقبازی با موج ها. دلش می خواست خیس شود. خیس از این تشنگی و تشنگی و تشنگی. خیس بریزد از تن باد بیرون و یک روز بی محابا، دور از چشم باد، قبل از اینکه ابرها را صدا کند و ماهی ها خبرچینی، آفتاب را بکشد زیر پوست سردش و مک بزند تن گرمش را و بلغزند در تن یکدیگر و بروند زیر گوش ِ گوش ماهی ها نجوا کنند، بخندند تا مروارید ها بیدار شوند، بخندند. ماسه ها سفید شوند و تن آفتاب را بپوشانند تا همین طور تشنه و خیس در بغل دریا بخوابد. خیس ِ خیس.