Thursday, August 6, 2009

جاده ای که دوستش داشتم...دارم...





وقتی در دره های پر پیچ و خم "سانتا رزا " رانندگی می کنم، محصور کوه های سنگی زیبا و پر از رنگ آن می شوم که گاه می
ترساندم که مبادا از این دره های تنگ یا راه باریک پرتاب شوم سمت بی سمتی. شب های مهتابی، مثل همین دیشب دلم می خواست نور مزاحم و آزاردهنده ماشین پشت سر نبود تا من انعکاس رنگ مهتاب را روی صخره ها که حالا سورمه ای و قهوه ای تیره و سیاه شده بودند را می دیدم. گاه چنان شفاف که می شد سنگریزه ها را شمرد و خندید. این شبها شغال ها هم می آیند و زوزه شان همیشه یک ترس غریبی در دل من می نشاند. گاه هیچ کس در جاده نیست. موسیقی ملایمی می گذارم، وقتی مهتاب هم نیست و صخره ها در غیاب ماه خیلی تاریک و وهم انگیز می شوند و جاده پر پیچ کنار بیدهای بلند و کهن یک وهمی از افسانه به خود می گیرد و من دلم می خواهد کمرکش کوه، اینهمه کش نیاید یا تخیل من به جای دیدن تابلوی " آهسته برایند " " یا محل عبور گوزن و آهو" مردی مسلح را در نقطه کور جاده تصور نکند و ماشین را باز بچرخاند به سمت بی سمتی.م
با اینکه ترس، مرا تا چراغ قرمز جاده سانتا رزا همراهی می کند و نفس تنگم به شماره می افتد، هیچ کس نه از پشت درختان تا به حال پیدا شده و نه حیوانی دویده میان جاده. فقط چند بار ماشین پلیس خاموش و بی چراغ پارک شده بود زیر درختان بید افسانه ای تا راننده مست یا بی ترس نیمه شب را که بالاتر از سرعت مجاز رانندگی می کند، دستگیر کند.م
دره ها که تمام می شوند و جاده در سطحی صاف با کمی پستی و بلندی ادامه می یابد، دیگر با خیال راحت به نور ماه میان کشتزارهای سمت چپ جاده خیره می شوم و بوی تند اکالیپتوس و گاه پیازچه و توت فرنگی با باد می پیچید در ماشین. م
روزها اما دره بسیار زیباست. فصل بهار همه دره، رنگ زرد گل های صحرایی می شود. کوه های دور سبز تازه، سبز چمنی، سبز نقاشی های حسام. پراز گل های خودروی نارنجی و زرد و قرمز. همیشه دلم خواسته فصل بهار، جایی میان دره پر پیچ بایستم و عکس بگیرم. اما جاده باریک است و محلی برای توقف نیست. پایان دره تا انتهای جاده بلند و زیبای سانتا رزا، لیموستان و نارنجستان و جالیزار است. سمت چپ جاده پر از درخت فروشی و سفال فروشی است. درخت های بید و اکالیپتوس کنار جاده هستند و ردیف بعد از آن نخل و آواکادو. تا چشم کار می کند سبز است و خاک قهوه ای و صخره ها هر تکه به رنگی. سبز، قهوه ای ، بنفش، مه، نارنجی، زرد. مدهوش می شوی از بوی لیمو و اکالیپتوس. بعد بوی اسب و اصطبل. کمی هم سبزی و توت فرنگی.م
سمت راست جاده، خانه های ویلایی بزرگ با باغچه های سبز پر گل. اینجا لیموستان و انارستان است. نرده های سفید کوتاه. سگ های بسیار که همه مسیر راه پیمایی تو از پشت پرچین ها پارس می کنند. صبح زود اگر هنوز مه پایین نریخته باشد و رنگ موهوم یک شعر در سرت نفس بکشد و سکوت، تنها سکوت را بشنوی، می بینی از میان نفس های سکوت گاه حتی صدای خروس هم می آید گاه ِصبحگاه. گاهی صدای نفس های بلند اسب و سم کوبیدنشان حتی. آن وقت فقط تویی و خط زرد جاده و همه سبزی اطرافت و خانه هایی چنان باشکوه و مجلل که نمی دانی به کدام چشم بدوزی. و هر بار که از کنارشان رد می شوی باز سبک معماری - رنگ و پرچینشان برایت تازه و متفاوت است.م
خرگوش و سنجاب از تنه های درختان بالا می روند. صدای پایت را که می شنوند، می دوند قرقاولان. خرگوش ها سریع تر. سنجاب ها هم انگار بازیشان می گیرد. تو به همه آنها لبخند می زنی. مورچه ها یک ردیف بلند سیاه، همه جا دارند راه می روند حتی روی سنگ های خاکستری رودخانه که حالا خشک است. چند بار هم از پشت پنجره، وقت شستن ظرفها ، طاووس دیده ای. تا دلت غنج رفته، دویده پشت بوته های شمشاد و رز. دور حوضچه و استخر های آب، پر از سینه سرخ و گنجشک و سار است. کمی که دانه بپاشی، جشن بزرگی هم برایت می گیرند. لای بوته های یاس اما، همیشه صدای بلبل و قناری می آید. دلت نمی خواهد هیچ صدایی، حتی این صدای چمن زنی که الان دارد نوشته ات را سوراخ می کند، میان خواندنشان وقفه بیاندازد.م

پنجره را می بندی. نسیم ملایمی میان گلهای بنفش کاغذی می وزد. دلت می خواهد تصویر دردناک صبح را فراموش کنی. دلت می خواست مه، همچنان صورتت را خیس نگه می داشت و تو هوس راه رفتن میان خط های زرد جاده را نمی کردی و خرگوشی را وسط آسفالت ها، مرده پیدا نمی کردی که زیر چرخ ماشین له شده و کلاغ ها، همان ها که اینهمه دوستشان می داشتی و هی در شعرهایت برایت خبر آورده بودند، شکل زمان شده بودند، شکل شیطان، دور خرگوش جمع شده باشند و اصلا از صدای سایه تو نترسند و تکه تکه خرگوش را با خود ببرند روی درخت هایی که این همه نفس تو هستند، بنشینند و ضیافت مرده بر پا کنند. دلت به هم می ریزد. هر روز یک یا چند خرگوش مرده یا سنجاب کوچک میان جاده است. شغالی زیر باران ِ سال پیش، از کنار صندوق پست رد شد. سربالایی خانه را بالا آمد. نفست بند رفته بود از ترس. آمده بود زیر پنجره آشپزخانه و به تو زل زده بود. آن موقع توانسته بودی رنگ زرد پوستش با خال های قهوه ای خیلی کمرنگ را روی تنش ببینی. از تو نمی ترسید. به چشمهایت زل زده بود. بوی باران، با بوی تن او آمیخته بود. به شیشه می کوبیدی. او جم نمی خورد. برای خودش در باغچه تو چرخیده بود و بعد از ساعتی، لاشه مرده خرگوشی را برداشته بود و رفته بود وسط صخره های زرد کوه.م
حالت به هم خورده بود، مثل حالا که از پیاده روی برگشته بودی و به خرگوش فکر می کردی. به سرعت ماشین ِمست ِنیمه شب. به صدای ترمز و له شدن استخوان های خرگوش. دلت لرزیده بود از تاریکی برگ های تیره آواکادو. آمده بودی با نان و پنیر و آواکادو و کمی گردو و خبر، صبحانه بخوری که تلویزیون را روشن کرده بودی تا بوی عرق اسب و صدای ناله خرگوش از سرت بپرد که یکهو، خیابان پر شده بود از صدای تظاهرکنندگان. از سیاهی باتوم و یقه سفید پیراهنها. دوربین هی لغزیده بود پایین. پاها را دیده بودی که می دویدند. صدای مرگ بر دیکتاتور هنوز می آمد. تصویر احمدی نژاد بزرگ شده بود روی صفحه. رضا داشت گزارش می داد. فرانسه و آمریکا و ...پیام تبریک نمی فرستادند. احمدی نزاد گفته بود مهم نیست. چایی را داشتی در شکر هم می زدی. به امضاهایی که پای برگه ها کرده بودی فکر می کردی. به شعارهایی که هی در خیابان چرخانده بودی و هی خوانده بودی "یار دبستانی من" تا رسیده بودی به همه چهارراه ها و خبرهایی که می توانست تو را کنار جمعی ببرد که آزادی می خواست و حق نفس و زندگی و تنها نصیبش، مثل خرگوش کف خیابان بود. نان خشک شده بود. خبر رفت دور پاکستان و افغانستان. رادیو ایرانی تبلیغ کنسرت داریوش را می کرد. می خواستی همه زردابه های گنجشک ها را روی خبرها بالا بیاوری. روی روانشناسی که حالا روانشناس روح جمعی ایرانی ها بود و در کنفرانس چند روزه اش می خواست علل این بحران را بررسی کند. روی همه برگ های تبلیغاتی فروش کنسرت و سمینار و کتاب که این روزها به نام جنبش سبز، رونق گرفته بود. دلت می خواست سنگی داشتی و به کلاغ ها می زدی. به کلاغ هایی که دور لاشه جمع شده بودند و سهم می بردند. دلت می خواست برای همیشه فراموش می کردی صحنه تکراری جاده سانتا رزا را که هر روز با بوی خون در هم می آمیزد. با بوی افغانستان و پاهای قطع شده کودکان افغان، عراق، ایران، دارفو، پاکستان، فلسطین و ... م
چایی را خالی می کنی در سیفون زرد آشپزخانه. زنبورک خوار، لانه کرده لای برگ های پیچک روبرو. جوجه هایش دائم جیغ می زنند. طاووس ها با خرگوش ها آشتی کردند. قرقاول ها سیاهی می زنند لای بوته ها. صدای پرندگان، صدای اره برقی ها را قطع می کند

No comments: