Saturday, August 23, 2008

م_ اینجا حکومت نظامی ست. این ماییم که تصمیم می گیریم. قواعد بازی در دست ماست. سیگار را در جا سیگاری خاموش می کند و آن یکی از آن طرف میز، خیز بر می دارد که " این حدود اختیارات که شما از آن حرف می زنید برای بیرون از این مجموعه است. داخل این جا، تعیین کننده ی مرزها، " باید و نبایدهاست."م
م_ این باید و نباید را چه کسی تعیین می کند؟
م_ شورا.م
م_ خب این شورا چه کسانی هستند، غیر از شما؟
در باز شد و آن طرف شیشه ها، تجمع بچه های تحریریه بود. انگار بگو مگوی خط قرمزها،جسارت آنها را بارور کرده بود. آقای حسینی ریزمیزه و عصبی، ناخنهایش را می جوید و خانم رحیمی زیر چادر مشکی اش، نگران به اطراف و به دهان بچه ها می نگریست و لغات تکه پاره در هوا بلعیده می شدند. از پشت سر، صدای بم مدیر اجرایی آمد. با همان خشم تند که سعی در مهارش داشت، اما حالت برافروخته اش و چشمان گشادش، بی پردگی ِ ذهنش را هویداتر می کرد.م
م_ لطفا شما تشریف بیاورید بیرون، خانم...م
م_ برای چه؟ بالاخره باید تکلیفم روشن بشود.م
م_ تکلیف شما روشن هست. بفرمایید بیرون...م
_ این که نشد آقای حمیدی. هر هفته همین بساط است. یک روز اسم نویسنده حذف می شود.یک روز اسم مترجم. امروز که لگو حذف شده،هفته پیش اسم من و حالا هم که مطالب را چنان جابجا و به هم ریخته کار کرده اند که نه سرش پیداست، نه ته اش. این مضحک ترین نوشته ای است که در روزنامه چاپ شده. جمله ی لافونتن زیر اسم من است و جواب من، زیر اسم آقای مداح.م
خنده ی ریز مردان داغم می کرد. از خونسردی، بی تفاوتی و تحقیر آنها به هیجان آمده بودم. دلم می خواست مثل خودشان داد می زدم، مشت می کوبیدم و هی پس از هر تخریب، یک سیگار آتش می زدم. اما نتوانستم. محکوم بودم که دستهایم را آرام در جیبهایم مشت کنم و صدایم را آرام از میان دندانهای به هم ساییده بیرون بدهم.م
آقای سعیدی از پشت میز بلند شد و با لبخندی که تا عمق تمسخر می شکفت، گفت:م
م_ من کمترین سابقه را در شورا دارم که سیزده سال است. باقی آقایان همه پیشکسوت و استادان من هستند...م
م_ خواهش می کنیم...لطف دارید...هه..هه..م
م_ ما بهتر از شما می دانیم که باید چه کنیم. شما اجازه بدهید که ما کار خودمان را بکنیم.م
مرد بلند و باریک، با عینک ضخیمش از روی صندلی بلند شد و فندکش را روشن کرد.م
م_ اینجا کسی با شما دشمنی ندارد. در ضمن چرا این همه مسئله برای تو پیش می آید؟
م_ من هم می خواهم همین را بدانم.م
م_ شما اصلا به حرف من توجه ندارید. بفرمایید بیرون من با شما صحبت می کنم.م
_ این حق قانونی من و هر نویسنده ای است که نامش پای مطلبش چاپ بشود. هیچ جای دنیا هم چنین رفتاری را نمی کنند. این قانون صریح مطبوعات است. در ضمن اگر با نوشته مشکل دارید، آن را اصلا چاپ نکنید. ولی با عملکرد شما من تمامی مخاطبان و نویسندگانم را از دست می دهم.م
همهمه ها با خنده ها می آمیخت و جو سنگین و سنگین تر می شد. انگار استقامت من آنها را زجر می داد و از سویی لذت مخوفی در چنین آزاری نهفته بود. ورق ها را جمع کردم و رو به مشاور مدیر مسئول گفتم :م
چند ماه است تقاضا کردم تا جلسه ای با سردبیر و هیات تحریریه برگزار کنید. این مسائل باید حل و فصل شود. شما باید صحبت های مرا بشنوید، من هم نظرات شما را. در ضمن باید عامل این کار شکنی ها مشخص شود.م
پشت کردم و دستگیره ی فلزی را چرخاندم. پشت سرم نگاه ها و خنده ها سنگینی می کرد. تحریریه پر از پچ پچ بود و دستهای من فشرده. وسایلم را جمع کردم. روزهای بلند تابستان بود و برای من کوتاه. آن قدر پشت چهار گوش میز می ماندم که وقت خواب و ناهار و گپ می گذشت و فنجان های چای، پشت سر هم پر می شد و دود سیگار بغل دستی ها و خنده ی آقایان و گردهمایی نیمه راه خانمها، تمامی تصاویر هر روزم بود.م
روزنامه را باز می کنم। صفحه ی سیزده، یک نیم تا با عکس و تیتر و سوتیتر، عنوان کوچکی خورده با نام"زنان" و نیم تای پایین، آگهی درشت و رنگی از کالاهای مصرفی.م
بی حوصله روزنامه را می بندم و می روم. پشت هر گامم، نیش کلامی است که جا پای فردا را گود می کند. دم آسانسور فرهاد ایستاده با چشمهای ورم کرده و لبهای برگشته ومردمک هایی که انگار همیشه می رقصند. یونیفرم جدیدی پوشیده. پیراهن آبی و جلیقه و شلوار سورمه ای.م
با شادی کودکانه ای می گوید: می خواستند به ما پیشبند بدهند، گفتم یک روز می پوشم و روز دیگر می اندازم دور. اینجوری بهتر شده نه خانم؟
من که می خندم، خداداد دل و جراتش باز می شود و می پرد جلو." فرهاد کِی برات زن بگیرم؟" و او که از شادی و خجالت قرمز شده، سینی استیل را دست به دست می کند و می رود. صدای خنده بچه ها ، او را منزوی تر می کند.م
چراغ طبقه ی سوم روشن می شود و من سوار می شوم. درهای آهنی یکی پس از دیگری بسته می شوند. بعد از خاموش شدن چراغ ، آهنگ از " کرخه تا راین" تا شتاب گامها و موزاییک ها می آید. یاد نگاه فرهاد می افتم و اندوه معصومانه اش. همیشه شرمنده از روزگار کودکی که به امثال او می خندیدم، با شتاب سلام می کنم و می گذرم. خجالت زده از آنکه زیر گوش مامان می خندیدم و می گفتم" چرا آقا داود همیشه خوابش می یاد؟" و مادر اخمهایش را می ریخت تو صورتم، می گفت:" چشمهای او این حالتی است و من که نمی فهمیدم، همیشه پشت حصیر کشیک می دادم تا بدانم بالاخره کِی چرت آقا داود پاره می شود و چشمهایش باز. و حالا فرهاد با چشمهای خوابیده و سینی چای، درد تیر کمان بود و شرم مادر.م


بریده ای از فصل 17 از کتاب افسانه بابا لیلا
نوشته شیدا محمدی- چاپ زمستان 1384 نشر تندیس

2 comments:

Anonymous said...

س ل ا م
من را ياد اوايل 86 انداخت كه از روزنامه كناره گرفتم
نشريه ما هيئت تحريره نداشت
مدير مسئول / نويسنده / خبرنگار و عكاس همه يكي
به من پيشنهاد مي شد فقط به صفحه آرايي بپردازم و ستون طنزم را پر كنم
تعداد صفحات نشريه را تبليغات از كمر به پائين روزنامه تعيين مي كرد... زخمها هرچند قديمي هر لحظه لب باز كنند خونينند
متشكر محمدي

Anonymous said...

س ل ا م محمدي
با يك داستانم به روز