Wednesday, February 3, 2016

اندوه فراموشی

برای آنکه ببخشم اش باید فراموش اش کنم. برای آنکه فراموش اش کنم باید به یاد بیاورم اش. پیش از پیش بود. این "بود" یعنی چه؟ اسمش قدیمی بود. قدیمی تر از بوسه. با تنی پر از دهان. پر از "بیشتر می خواهم، می خواهم، می خواهم ات". سایه هایش اریب می رفتند از سایه ام. خدایش بسان کوزه هایم بی رنگ بود. بی بو. بی خاصیت. افتاده بود در کوره ی تنم. هی می پخت جانِ کج مرا. می گفت به یاد آر. به یاد آر آن شبِ خیسِ خاموش را. و من تنها کوزه ی آبی به یاد می آوردم خنک، گوارا چون کلمه. چون چشم هایش که دو بهت بود، دو بهتِ خالی. و مرا برده بود نشانده بود جایِ آن دو حفره وُ گفته بود نگاه کن. نگاه کن. نگاه کن. به فاصله ی دست و دسترس، از صحرایِ سینا گذرانده بود مرا و کنار بیابانِ تنش، خوابیده بود با سایه ی من که نام دیگرش "عطش" بود. ماه که به نیمه رسید، نافم را پوشاند با لزجی اش و مرا کنار باریکه های راهِ شیری رها کرد. م
برای آنکه رهایش کنم باید پیدایش کنم. برای آنکه پیدایش کنم باید اسمش را به یاد بیاورم و خطوط کمرنگ تنش را که با تنم نمی آمیخت. نشسته ام کنار رودخانه ی نیل و چون "آیسیس" خدایم را به پستان گرفته ام و شیر می دهم. خدایی که نامش را فراموش کرده ام. چشم دوخته ام به رودخانه که قایقی از آن می گذرد با بار پاپیروس. تصور می کنم ماهی های سردی را که آن زیر، چند متر زیرتر از چشم های ریز "هوروس" دارند شنا می کنند آنجا. خدا پستان هایم را گاز می زند و مرا پرتاب می کند میانِ نیل. میانِ ران های زئوس و این بار کناره های مارینا مرا پیدا می کنند. کنار دریاچه ی مصنوعی با مردی مصنوعی در کافه ای مصنوعی نشسته ام و دارم سیگار می کشم. دارم سُک سُک قهوه می نوشم و گریه ام را چون سکسه ای از گلوی ِ هوا بیرون می دهم. مرد می گوید: می دانی تو را از کجا یافتیم؟ "ایم" را با تاکید می گوید. پس تنها نبوده است. سر تکان می دهم که یعنی نه. این "نه" اینجا یعنی چه؟ دست می کشم به شکمم که خالی ست. که خالی ست. که خالی ست. چون حفره ای در خودم می افتم. مرد قهقه می خندد. صورتش مثل صفر بی حس است. در هر چه می پیچم اش باز شکلِ خودش را می گیرد. شکل صفر. اشک هایم قلپ قلپ می ریزند توی فنجان. مرد گردنش را چون غاز می چرخاند. لب هایش را، آن لب های کبود شده را باز می کند. ردیف زرد دندان هایش پیداست. سیگار را طوری پک می زند که گویی معشوق دیریابی است. گوشه ی چپ لب هایش، کج است و آب دهانش چون کفی سفید برآمده از دروغ آماج کرده است آنجا. دست هایش که می لرزند، دست هایش که سردند را از جیب کتش بیرون می آورد و چند قرص با لیوان آب می نوشد. کف دهانش می خوابد. می گوید گریه نکن. بعد رد انگشت هایش را می گیرم و می رسم به دریاچه ی روبرو. به دریاچه ی مصنوعی با قایق های طبیعی، زنانِ فربه و طبیعی، زنان لاغر و موبلوند، زنان سیاه و برقع پوش، زنان زنان زنان. می گوید اینها را می بینی؟ دیگر نمی بینمشان. در غیبت انگشت هایش همه لخت شده اند. ردیف خوابیده اند دورِ آفتاب. آب دریا شور است، باسن بزرگ آنها را روی آب نگه می دارد. می خندند، پیوسته در عکس ها می خندند. مرد دوباره صفرِ چشمانش را می کند در ترس های من. می خندد به بلندای "نیبس"  و می گوید: حالا اسم مرا یادت آمد؟ نامه ای را نشانم می دهد. جایِ چند قطره اشک، جوهر خودکار آبی را پخش کرده است روی کاغذ. می گوید: خودت خواستی که با من بیایی. اینجا که می بینی همان جایی ست که وعده اش را روز ازل به تو دادم. سر که برمی گردانم، برهوتی ست خشک و خالی. زنان رفته اند و جز پاهایشان که در زندگی من است، هیچ رد دیگری ندارند اینجا. نام هایشان را پیدا می کنم در نامه های جویده ی او. وقتِ اعتراف، کاغذها را بلعیده است. فقط یک کلمه اش را به یاد می آورم" دلتنگتم". این زبانِ ماقبلِ عشق است. زبانِ پیش از دروغ. زبان پیش از دوستت دارم ها. زبانِ " تنها تو، تو تو، تو" و چنان " تو" در ابعاد گوناگون تکرار شده بود که شکل هجمه ای گرفته بود بدبو، بد شکل. دستم را از میانه ی نامه بیرون می کشم. همه جا آتش می گیرد. دل من نیز هم. صدایش چون صدای "سرافیم" در پژواک بیابان پیداست. " دوری هر کسی را تحمل می کنم جز تو" باز تو تو تو تو. اشک هایم قلپ 
قلپ می ریزند در فنجان. باید اسمش را به یاد بیاورم. باید به یاد بیاورم اش. م



No comments: