Sunday, February 7, 2016

شماره بیستم خانه شاعران، خانه شیدا محمدی

ما تنها در تن مان زندگی می کنیم. تنی که در آینه و مرگ به تمامیت خود می رسد چرا که آدمی نمی تواند تنش را به شکل یک واحد ببیند از این روست که میشل فوکو آن را به  "اتوپیای تن" تعبیر می کند. اتوپیا غایب است. ناکجاست. تنها در معاشقه است که نادیدنی ها آغاز به نمود می کنند. ­آدم در عشقبازی تن خود را در تمامیتش حس می­کند و به همان نسبت آرام می شود و آن غیاب، خاموش. در لمس دیگری ست که بار دگر تن را در زیر انگشتان او  کشف می کنیم. پس با همه ی هولی که در این کشف (خاموشی) نهفته است ما مشتاقانه باز عشق می ورزیم با تن هایمان در ذهنی نادیدنی. ناگفتنی. ناشنیدنی. از این روست که تنهایی مان به هم تنه می زند و می گذرد. این گذشتن چون دمی ست. "عدم حضور". و هر دو در تضاد خویش معنا می گیرند" وجود" و "غیبت". این غیبت را من تبدیل به شعر کردم. اویی که هیچ وقت نیست در خطاب به تویی که گویی من است. چون این تنیدگی در پی پیوستن است. حتی در وهم آینه یا تهدید مرگ، باز میلی به پیوستن است. پیوستن به خاموشیِ تاریکی که پشت گردن است. پشتِ ستون فقرات. با این حال، تنِ من تن می زد از این عبور آینه وار. پس دیر کشفش کردم. پس از "عکس فوری عشقبازی" و در این مقاومت یک پایداری نابی یافتم که از خود ادبیات سرچشمه می گرفت. ادبیات استقامت. چرا که در شکنجه نیز ما ابتدا با تن مواجه می شویم. در مرگ نیز، تن تبدیل به لاشه ای می شود که دفنش می کنیم. این میان تنها عشق است که تن را کشف می کند و در این تماشا، لذت دیگری از من، لذت من می شود از خودم و او که فرصت این شناخت را به من و خودش داده است. پس همیشه سه تن هستند در معاشقه. و آن سومی کلماتی است که تبدیل به شعر می شوند. به ادبیات. چرا که ادبیات در ناب ترین شکل اش، شهودی عاشقانه است که جز به خودش به هیچ چیز دیگر وامدار نیست. این ادبیات، حضور چیزهاست. حضور چیزهایی که محو شده اند، تحقیر شده اند، سرگردان شده اند، تبعید شده اند، شکنجه شده اند و کشته شده اند. زمانی که دیگر هیچ چیز وجود ندارد حتی این تن. این تن در شکل زنانه اش در ادیان ابراهیمی تکفیر شده است چرا که همیشه وسوسه کننده و بازدارنده از وصول به بهشت موعود است و همین تنِ وسواس است که بانی هبوط آدمی است، پس از پیِ این نگاه باید تنی بسازیم همساز با این گناه: تحقیر شده، تمکین کننده، رام، مستور، پرهیزگارو پر از احساس گناه. او دیگر نمی اندیشد - مذهب که قدرت حاکمه است - بر او و برای او می اندیشد. همه ی تن ها باید همگون و هم شکل شوند و هر صدای معترضی باید سوزانده، سنگسار یا اعدام شود. این تنِ زنانه اگر به تنانگی هم تن دردهد باز خودش را از زوایه دید مردانه ی حاکم می نگرد پس "هرزه، فاحشه، بدکاره، لکاته...در مقابل مادر-فرشته" نامیده می شود و این صدا از میانِ مردانِ زن نما هم شنیده می شود که چنان مسحور ِ استبداد تن و ذهنشان شده اند که هر رنگ و بوی متضادی را بر نمی تابند پس خود تبدیل به عامل فشار و مجری این فشار می شوند.
تنها عشق است که محصولِ آگاهیِ تن و آزادی تن است. زنی که به کشف خود می رسد (زنِ آزاد) دیگر به گفته ی سیمون دویوار آسان به دست نمی آید بلکه انتخاب می کند. صدای "راویِ- منِ شعرم" صدای اعتراض و طغیان زنی است که در پی این کشف، شکافته شده است و خواسته به صدای زنانی بپیوندد که در بستر تاریخی این مرز وبوم، علیرغم مستوری، پوسیدگی و پژمردگی آزاده زیستند و این "آزادی" را به من 
آموزاندند.م

  این متن در شماره بیستم خانه شاعران و نویسندگان پروژه ای که توسط محمد تنگستانی در ایران وایر راه اندازی شده، منتشر شده است. در ادامه لینک می توانید به گوشه ای از خانه شاعر سری بزنید. م

No comments: