Friday, July 5, 2013

با خلق اندک‌اندک بیگانه شو، با خویش به یک باره . مقالات شمس



Credit by Abbas
 

می دانم تیرماه است و همه جا گرم، اما اینجا بارانی است و سرد. شهر خاکستری من. هوا، هوای نمناک پاییز است اینجا. این شهر تابستان ندیده، باز مرا برد به کوچه پس کوچه های اکالیپتوس. بوی نم نم باران و برگ های تاخورده و خیس که عطرش، حافظه ام را شفاف می کند از سرفه های پشت سر هم فراموشی. باد می آید مثل پاییز 2012. باران می آید مثل نوامبرهمان سال. باران می آید مثل دسامبر2012 و همه این نشانه های تکراری، بی تو باز دوره می شوند. روز و شب این شهر، بی فصل، بی تابستان. م
پیاده راه می روم تا سربالایی همان کوچه. تلفنی از دور، مرا می برد دورتر از سایه سار روز. دورتر از کار. از هیاهوی دانشجویان. یکباره سکوت می شود. باد می آید در زمینه ی گفتگو. من میان ریزه های باد و شاخه های زرد و نم گرفته ی کاج و برگ های پا خورده ی اکالیپتوس راه می روم. عطر خیس این دو مستم می کند. وسوسه می شوم ادامه دهم بی آنکه به ساعت فکر کنم. به ساعت بازگشت. از سربالایی بالا می روم. زبانم در گفتگوست. گوشم به تلفن که یکریز حرف می زند و ذهنم گم می شود لابلای درختان خاطره ریز. همین جا بود که اولین بار یواشکی قدم زدیم، مگر نه؟ فصل پاییز بود، شاید؟ نمی دانم این هوا همیشه شبیه همان روز است. ابری و خاکستری. شام آخر به تو گفتم عجیب نیست میان ما همه ی فصول باران بارید؟ لبخند زدی. چشم هایت کمی سایه انداخت. یعنی داشتی فکر می کردی ؟ یا داشتی لحظه هایی را به یاد می آوردی که من فراموش کرده ام؟ دستت را آوردی نزدیک من اما انگشت هایم را نگرفتی. گرمایش را مثل بخار دهان اسب حس می کردم و انتظارش را برای نزدیک تر شدن، اما هنوز حایل بود سایه ای میان ما. گفتی:م
What's your plan for this weekend?
غافلگیر شدم. بوی آن شب ها ربطی به این سوال نداشت. مِن مِن کردم. داشتم در ذهنم جستجو می کردم خط سیر زمان را. یعنی امروز که ما دور این میز نشستیم چند شنبه است؟ آها..سه شنبه.. خب چند روز مانده تا آخر هفته؟ چرا آخر هفته؟ 
"Why? do you have any plan?" I asked.
"No, I just want to know!"
"Oh, I am going to Los Angeles," I said.
"Ok, sounds good," You replied.
شوکه نگاهت کردم. چنگالت را فرو کردی میان سالاد. لبخند قشنگی گوشه ی لبت بود. میانه ی شرم و رضایت. گفتی یادم نمی آید م"آخرین بار کِی سالاد خوردم." با تعجب نگاهت کردم.م
"Because I am so picky, you know that. I feel I look like a goat now!"
خندیدیم. من اما با اشتها داشتم سالاد می خوردم. مثل همیشه. این غذای مورد علاقه ام بود. یکباره برگشتی سمت من و گفتی:خیلی خوشمزه بود. بالاخره غذای ایرانی برایم درست کردی." با خوشحالی نگاهت کردم. گفتی: "می دانم، تو آشپزی نمی کنی" هر دو باز خندیدیم. گفتم عجیب است این اولین شب است که با هم شام می خوریم و هنوز هوا روشن است. نگاهی به ساعتت انداختی و گفتی راست می گویی با اینکه ساعت هفت و نیم شب است. از پنجره نگاهی به بیرون انداختی و گفتی" یادت هست اولین شب که برای شام بیرون رفتیم چه بارانی می آمد؟ چقدر تاریک بود. ساعت شش غروب." گفتم "آره، ان وقت پاییز بود." گفتی "نه. خیلی زودتر. ماه سپتامبر دور شومینه ی آتش. در حیاط هتل نشستیم. شراب قرمز سفارش دادی. یادت نیست؟" گفتم "آه، راست می گویی. آن شب بار اول بود؟" گفتی "آره. شراب سفارش دادی. وقتی مزه کردی صورتت ترش شد. من به حالتت و عقب بردن موهایت خیلی خندیدم. گارسن را صدا کردی و گفتی این خیلی ترش است. می شود شراب تلخ و خشکتان را امتحان کنم؟ من خیلی خجالت کشیدم، گفتم نه، من همین را بر می دارم. تو با تحکم نگاهم کردی و گفتی چرا؟ گارسن گیج شده بود میان اصرار تو برای پس دادن و اصرار من برای گرفتن. سرانجام شراب دیگری آورد و من شانه ام را از آن سوی آتش نزدیکت آوردم و گفتم من خیلی خجالت کشیدم، لطفا دیگر امتحان نکن. تو با اعتمادی عجیب گفتی چرا؟ آمدیم اینجا تا سرویس خوب بگیریم." حالا هم همین لحظه که روز سه شنبه ساعت هفت و نیم شب است دور میز شام، بشقاب استیک و سالاد را پس می زنی و سرت را نزدیک تر می آوری و می گویی" هنوز هم که یادم می افتد خجالت می کشم و خنده ام می گیرد از حالت مطمئن تو برای دوباره و دوباره تست کردن شراب ها." هر دو می خندیم. یک سُک به شرابت می زنی و من می گویم" همان شب گفتی لطفا هر وقت رفتی بیرون دیگر اینگونه اُردر نده، من احساس بدی می کنم. من پول همان لیوان را هم می دهم" زدم روی دستت. کوچک و کوتاه. باز با همان نگاه مغرور نگاهم کردی. از سرشانه. آن شب اما از سر آتش، خاک بودی. آتش بودی. می آمیختی. می آویختی. و لبخند من، همه برایت اتفاقی ساده نبود. معجزه ی پاییز بود و آن ماه کامل زرد که  تلو تلو می خورد در جام من و مستی چشم هایم که هی مست تر می شد از نیمه ی آتش و ماه. آن شب خم شدی روی دستم که میانه ی گرفتن صورتحساب و کیف بود، بوسه ای زدی.م
"No, this is my way. I am serious, now and always.Ok?" you said.
"But I feel bad," I said.
"No, I am your man!"
انگار لنونارد کوهن کلاهش را از سر برداشت و تعظیم قشنگ نیمه ای کرد رو به ماه و چشم های تو که انگار سگ داشت، نرم و سبز نوازشم می کرد. توی سرم صدای تو بود هنوز که با آهنگ "من مرد تو هستم " لنونارد آمیخته می شد. اولین بار که برایم این آهنگ را گذاشتی،گفتی: م
"I wish I were the first person who played this song for you," you said.
با غرور گردنت را برگردانده بودی سمت من که داشتم لبریز نگاهت می کردم. چشم هایت برق شادی داشت. دیگر سگ نبود. کلاغی بود سر شاخه. بلندتر از آواز من، با همان هوش و سکوت. بی اعتنا به سایه ها و نگاه ها. همه ی وسواس و هراسش نگاه و لبخند من بود. از میان جمع می گذشتی. باز از سرشانه. از سر پیراهن آبی، چهار شانه. نگاه نمی کردی به هیچ کس، جز آنکه از روبرو می آمد. تکه تکه که می چیدیش در نگاهت، ابتدا چشم هایش بود. تایید نگاهش. لبخند پر لذت و آزارش و بعد دامن سیاه و شال قرمز و ماتیک قرمزش را. آرام از کنار گوشش رد می شدی و می گفتی:م
"Tonight, at eight o'clock.I will see you under the moon," You whispered.
دزدانه می خندیدیم. اما پنجره می دید ما را. هوا نفس می کشید ما را و همسایه های فضول این حوالی، دست هایمان را قاب گرفته اند برای درختان این شهر خاکستری. امروز که دوشنبه است و میانه ی ماه جون 2013 دارم با تلفن از میان این درخت ها رد می شوم. پشت حفاظ های سیمی، ماشین ها با شتاب رد می شوند. تلفن همچنان دارد حرف می زند. دیگر گوش نمی دهم. نیم ساعتی گذشته است. لابد میانه اش تنها سرم را به تایید تکان داده ام یا زیر لب چیزی گفته ام اما حواسم یکریز به این بو و باران است و همه ی یادگارهایی که ریز ریز از درخت ریخته اند. پیراهن آبی تو و کلاه سیاه من، آن غروب میان هیاهو و صدای جشن بچه ها که از پشت حفاظ پیدا بود. جست و خیزشان و گاه گاه عبور تک عابرانی که راه میان بر را از میان درختان اکالیپتوس انتخاب کرده بودند برای رسیدن به جاده، برای دویدن. و ما برای پنهان شدن، دور شدن از جمعی که هر لحظه تنگ تر و نزدیک تر می شدند. این اولین بار بود که میان درختان قدم می زدیم. شاید هم آخرین بار که آن راه را رفتیم، نمی دانم. من نفس کم آورده بودم. نمی توانستم روبرویت بنشینم و عطر تو همه جا را پر کند و باران پاییز هی ببارد و چشم های تو هی لبریز شود و نگاهت هی یکریز حرف بزند و دست هایت سوزان از کنارم بگذرد و تنها برایم بنویسی. آه از آن نامه هایی که هنوز بوی تازگی می دهد. بوی شیفتگی. بوی ناب گریختن و نرسیدن. خوب است که نامه ها فصل ندارند. فصل پایانی. زمان ندارند. زمان رسیدن. فراموش شدن. تمام شدن. آنها ادامه ی یکدیگرند. ادامه ی حلقه های تو در تویی که در هم تنیده می شوند. بافته می شوند و حلقه می شوند در حدقه ی چشم. بعد از نامه های تو دیگر می ترسیدم در شهر راه بروم. در پیاده روهای خالی از سکنه. خالی از بو. خالی از لفظ. می ترسیدم مردم از چشم هایم حرف های تو را بخوانند. دست روی پوستم بکشند و جای لمس نشدنی نگاهت را حس کنند. می ترسیدم مرا غافلگیر کنند وقتی با خودم بلند بلند می خندم. دور می رقصم. مرا از آیینه ببینند وقت سماع. وقت پریشانی موهایم. وقت پریش کردن چشم هایم و جست برداشتن روی دیوار. آویزان شدن از شاخه های کوکب که از دیوار موزه پایین ریخته است و بوی قهوه ی دانتون که مرا هی می برد دزدانه تا یواشکی از پشت نرده های سبز هتل، سرک بکشم به رد پای ماه و جام خالی شراب که ما را جا گذاشت. جای پاهای بلند و کشیده ات که خم شده بود جلوی در باز ماشین، تا ناخن های قرمز مرا در صندل های بند طلایی ببیند و بپرسد:م
"Can I touch your toes?"
"What?" I asked.
و تو دست هایت را جفت کنی در دست هایم و من نرم لاله ی گوشت را نوازش کنم و بگویم نه  نه  نه  نه  و بخندم. هنوز هم میانه ی پیاده روی می خندم به نگاهت. به پرسشت. به مکثت و به بی لمسی ات. ما هیچ وقت لمس نشدیم. همیشه همین گونه بود. تو می پرسیدی:م
"Can I kiss you? Gently?"
"No . . . No . . . No . . ."
و بعد ادامه ی خنده ی من بود. ما هیچ وقت با هم نخوابیدیم. حتی آن شب که شام آخر بود و من برای تو غذای ایرانی پختم و تو فیلم محبوب همه ی سال هایت را آوردی و مبل را برگرداندی پشت پنجره و همه ی پرده ها را کشیدی تا کسی موهای مست و تابدار مرا نبیند و صدای خنده های مستم را و سیگاری که برایم با شراب قرمز خریده بودی گذاشتی روبرویم. گفتی:م
"The man told me it was a local red wine and tasted so good that was a little bit pricy," You said.
چشم هایم شکل شکرانه بود. حتی آن شب هم. نه برای شراب. نه برای اینکه تو مرد من بودی همه جا، میان من و کیفم. نه برای دست هایت که مراقبم بود، میانه ی خیابان و نگاه مردها که لیز می خورد از میان سینه هایم. برای همه ی غروری که کنار من خط خطی می شد و همیشه شاد و شنگ می گفتی:م
"Look at people, see how they are looking at us, their eyes are full of wished and admiration, did you notice?"
و من سلانه سرم را عقب می دادم و دستت را از میانه ی راه می دزدیدم و فشار می دادم قبل از اینکه تند بکشی و شرمگین بگویی:م
"No, not here!"
اما اینجا و آنجا همیشه یکجور بود. تو سوال می کردی و تنت مثل نفست و نفست مثل نگاهت داغ بود. گرمم می کرد حتی میانه ی پاییز آن سال که دائم باران می بارید و من همیشه کودکانه و سرخوشانه می گفتم نه! تا امروز میان درختان که یادم آمد شانه ی آبی ات را و کلاهت که وقت بدرقه روی سرت گذاشتی و از سر شانه به سمت ساعت سه نگاه کردی و گفتی وقتی ایستادم یعنی ساعت نُه است. یعنی سمت چپ. بعد بپیچ. بیا سمت پارکینگ. پشت درختان. نامه هنوز دست من بود. برایت نفرستاده بودم. با خودم آورده بودم. چند خطش را برایت خوانده بودم. لبخندت پر از مهر پدری بود که به دختر کوچولویش می نگرد.م
"You are so smart not to send it to me," You said.
کاغذ را باد تا کرده بود و من پشتم پنهان. به تپه ی روبرو نگاه کردی و گفتی:م
"This is the best day that we have had."
با تعجب نگاهت کردم. گفتی عاشق این لحظه ام. این قدم زدن با تو. این شرم تو، این تردید تو، این نه گفتن تو . این نگاه و دست هایت که انگار می سوزد. انگار می خواهد و می دانم که مرا می خواهد.م
هر دو ایستادیم. همین لحظه. چشم در چشم هم نگریستیم. من از غرور و خیرگی و تو از بهت و شیفتگی. بعد شهر پر شد از صدای شیپور. صدای شیپور شهر مردگان. شیپور شهر غریبی که "هاراکی موراکامی" ترسیمش کرده بود. همه مثل همان موجودات تک شاخ راه افتادند سمت غروب آفتاب. عده ای سلانه سلانه. عده ای پیاده. بعضی هم با دو. برخی با ماشین. تنها من بودم که پشت به آفتاب و رو به چشم های سبز و براق تو ایستاده بودم. نگاهت که این همه سرشار بود از شادی تسخیر. از رضایتی ناب و کرخت که مزه ی گس و کشدار عشقبازی می داد. گفتی "این لحظه را به خاطر بسپار." سرت چرخیده بود به سمت عقربه ی سه و سر من به سمت عقربه ی نُه بود. میانه ی این همه شادی دلم شور زده بود. یک دلتنگی بی معنی چنگ انداخته بود به سینه ام. می ترسیدم پلک بزنم و تو آب بشوی. می ترسیدم پلک بزنم و خورشید در چشم های تو غروب کند و همه جا را تاریکی بگیرد. باد سوزدار ماه نوامبر بود. چشم هایم از سرما خیس شده بود. اما پلک نمی زدم. دست هایت نزدیک شانه ام بود، اما شانه ام را نگرفته بودی. فقط حسش مثل سایه ای میان ما پرپر می زد. گوشه ی لبخندت همان اطمینان ترانه ی لنونارد کوهن را داشت وقتی لیلا با موهای شبرنگش برایم این ترانه را گذاشته بود و قهقه با شراب خندیده بود و ریخته بود در حلقوم ماه اگوست و یکروز قبل از رفتنش یک برچسب فلزی چسبانده بود زیر عکس یادگاریمان. یک اسکلت از زنی روی نیمکت که نوشته بود:م
"Waiting for the perfect man!"
و هر دو قهقه زده بودیم به سال های انتظار و اشک هایمان و هی شراب خورانده بودیم به ترک های سرد و سوزدار تیرماه این شهر خاکستری و ترانه ی
"I am your man"
را با هم زمزمه کرده بودیم و خندیده بودیم. من آن روز به تو نگفتم که اولین بار لیلا با آن پیراهن زرد تبدارش، با آن خنده های مست، این ترانه را برای من گذاشته بود و با همان عشق آرزو کرده بود که روزی مردی را بیابم که مثل این آهنگ باشد، و با همین آهنگ بیاید. مردی "شبیه هیچکس" فروغ که تو آمده بودی و همین خنده داشت. همین سوال تو اما خنده دارتر بود، پشت میز کوچک و تیره ی اتاق من. پشت پنجره ی کاج گرفته ی اتاقم که از سرما و رطوبت بوی نا گرفته است موکت هایش و با همان امید و شک خیره شده بودی و دوباره پرسیده بودی:م
"Yes? Am I your man?"
و من باز خندیده بودم تا امروز که میانه ی این باران و راه یاد چشم هایت افتادم و آن نگاه که مثل پرچمی در اهتزاز بود. پرچمی رو به باد و من کلاه از سر برداشته بودم و تو نرم دست هایت را در تاریکی میان انگشت هایم فرو بردی و گفتی:م
"Why you look so sad? Hah? We had a great time. This is the best day that I ever had."
و همین دلتنگ ترم کرده بود. ایستادم. پاهای بلندت همیشه یک قدم جلوتر بود. اما آن غروب متانت داشت. آرامش داشت. ایستادی. بی اعتنا به تک شاخ ها. به گفتگوی باد و باران. به روایت من از موراکامی. به قصه ی من از پاییز و دلدادگی. تو فقط عقربه ای بودی رو به ساعت سه . گفتم" قول بده برایم هر شب نامه ای بنویسی. من شیفته ی نوشتن توام."م
"Oh, please no. Every night? Don't make it so hard for me," You said.
چشم هایم شکل خواهش بود. شکل ساعت نه. شکل بی تابم. شکل می خواهم. شکل گله مندی. شکل شکرانه و شکایت.م
از سربالایی نوامبر بالا آمدیم. بوی باران و اکالیپتوس بالای تپه تمام شد. ماه نیمه و هلال بود. تو وسط فیلم، به ساعتت نگاه کردی
"I have to go in two hours."
سایه ی شب حالا روی ماهِ می بود. گفتم چطور همه ی این لحظه ها را یادت هست؟ بی آنکه سرت را رو به من برگردانی، گفتی م "I remember, I remember everything, you said"
نور آبی تلویزیون افتاده بود روی صورتت. سرت مثل ساعت دوازده نیمه شب بود. من خم شدم به سمت تو. نور آبی حالا حایل ما بود. صدای نشئه زن در فیلم و صدای شلیک مرد به گوشم می خورد. نمی خواستم برگردم. نمی خواستم صحنه ی خونین را ببینم. مثل آن روز که غروب خورشید را انکار می کردم و سر بریدن تک شاخ ها را و بوی سوزاندنشان که هنوز به مشام ماهِ می رسد. خونسرد و با لبخند، داشتی برای چندمین بار این صحنه را تماشا می کردی. به انگشتان خونسرد مرد وقت شلیک و گفته اش را از بر می خواندی. آیه ای از تورات. با همان سرعت. هیچ از آن نفهمیدم. تنها نگاهت می کردم بی آنکه دیگر سرت مثل عقربه ی سه برگردد به سمت من.م

 

No comments: