كلمهها بار دارند. مثل «جان دادن» وقتی جای میگیرد در جمله. میتوانی زیرش را خط بكشی و بگویی «فعل تركیبی» و دنبال فاعل بگردی. «او» مثلا! هنوز معلوم نیست این «او» مونث است یا مذكر. یعنی همان زن یا مرد خودمان. این هم یكی از زیباییهای زبان فارسی است نه؟ سوم شخص هیچوقت جنس ندارد مگر در جمله. این «مگر» هم از همان كلمههای عجیب زبان فارسی است. بارهای مثبت را منفی میكند و به همه جملههایت یك علامت سوال میدهد. م
حالا با این جمله تركیبی كه فاعلش هم مشخص نیست، میمانی در سطح صفحه. اما كمی از سطح بیرون بیا. همین «اما» همیشه یك مكث میگذارد به دلم. به همین روانی دستها. به همین كه مدتهاست نمینویسم. به همین سطر كه جان نمیگیرد در بُعد. با این همه یك پرش است از سطری به سطری دیگر. انگار دكمه «كلیك» را میزنی و یكباره پرتاب میشوی به زمانی دیگر یا مكانی دیگر. این اما یعنی «نه»؟ یعنی «شاید»؟ یعنی «حالا گوش كن...»؟ «حالا وقتی دیگر؟»... همه این جاهای خالی را همان جملهای پر میكند كه گویندهاش معلوم نیست، مثل همین «او» در جمله «جان داد» اما وقتی «تو» میگویی به همان اندازه نزدیك میشود كه «من» در روایت اول شخص مفرد. پس حالا قصه را طور دیگری بنویسیم.مثل همین «پس» در زبان فارسی كه دلیل جمله بعدی است. شاید هم دلالتی برای جمله قبل از خودش. پس نقطه سر خط.«تو جان دادی». ضمیر سوم شخص مجهول به ضمیر معلوم، حداقل برای گویندهاش تبدیل شد و شناسه «د» به «ی». این یعنی نزدیكتر. مگر نه؟ نزدیكتر به مخاطب یا به گوینده، شاید هم نویسنده. ولی بار كلمه تغییر كرد. بار این «جان داد» دیگر در سطح سطر نیست. از جسم كاغذ بیرون زده است. روح گرفته است. دیگر دستور كلمه نیست. حتی اگر «جان دادن او» به همان اندازه تلخ باشد كه در اخبار. در روزنامه. با این همه فراموش میشود. سعی میكنی از این سطر بگذری. نادیده بگیری این خبر تلویزیون را. پاراگراف بعدی دنبال خبر دیگری بگردی. مثلا برگشتنِ...اما «تو جان دادی» یعنی چیزی در قلب من فرو ریخت. یعنی چیزی نزدیك دستهای من میلرزد كه معنیاش را نمیفهمم. عرق سردی دستانم را خیس میكند. پاهایم میلرزد، قلبم به شنهای ریز میماند، آرام از دهانم بیرون میریزد و كلمات مثل خمیازهای كشدار در دهانم گیر میكنند و بعد جیغ میشوند و حالا...مرا روی سطرها میبرند. ناخنهای خیسی چشمهایم را در میآورند و به جای آن چند ابر میگذارند. آسمانی شبیه همینجا كه همیشه مهآلود است و انگار عكس «تو» را در نگاه من میكنند یا من اینگونه میبارم كه همه جا شبیه اسم تو میشود و من دیگر همه را به اشتباه «تو» صدا میكنم. دستم هی سُر میخورد كنار میزی كه دیگر جای تو نیست و دنبال دستی میگردد كه قرار بود روزی داستان ما را بنویسد. حالا سگی به جای من میان سطرها راه میرود. زن همسایه گلهایش را آب میدهد. مردم شهر چمدانهایشان را بستهاند. با ماشینهای رو باز از كنار پنجرهام میگذرند، با قایقهای كوچك بادی كه از پشت بستهاند به چرخهایشان. مثل نقاشیهای سالوادر دالی میماند. یا «من» از زمان بیرون زدهام یا مردم در خیابان عوضی رانندگی میكنند. به نظر میآید آفتاب از شرق این آسمان رفته و همه چیز در فضایی ابرآلود و مه آلود فریز شده است؛ سرد و خاكستری. از كنارشان میگذرم. سنگین و ساكت. از كنارم میگذرند بیصدا و بیتفاوت. برمیگردم از سمت پنجره. میروم كه چای بریزم. درها را نمییابم. همه چیز صاف و خیس شده است. مثل شیشه بخار گرفته حمام. هی دست میكشم تا تو را از پشت آن ببینم. تخیل میكنم كه داری موهایت را میشویی و آنوقت دستهایت را با كف از لای شیشه دراز میكنی كه چیزی بگیری یا بگویی كه دست من همین لای كلمه میماند و دیگر هیچ چیز نمیبینم. هیچ جا نمیروم. هیچ چیز نمیگویم. هیچ چیز نمیتوانم بنویسم. انگار از افسانهای به قصهای مهمل پرتاب شدم. نه سطرها جان دارند و نه دیگر تو.تو در خبرها مرُدی. به سبكی همین سطر. ولابد زنی این روزنامه را زیر بار سبزیهایش انداخته و ساعتی بعد در سطل بازیافت، مردی مییابدش با بطریهای خالی نوشابه و چند پلاستیك دیگر كه میتواند به مرد دیگری با ناخنهای سیاه و دهانی گشاد كه تخمه میشكند بفروشد برای نوشیدنی آخر شب در بار مهتابی و روشنی كنار همین فانوس دریایی و با بار من از مردی حرف بزند كه امروز در بار قبلی شنیده، كه دریانوردی بوده و از آن طرف اقیانوس آرام آمده بوده و چند سالی در جنگ خاورمیانه تیرانداز بوده، اما آنجا كشته نشده است و حالا كه برگشته به شهر و كنار این اقیانوس....م
و همین لحظه انگشت اشارهاش را برمیگرداند سمت پنجره و از پشت تاریكی سعی میكند كه اقیانوس آرام را نشان دهد و میان از خود بیخودی و دود سیگار، زنی را میبیند سراسیمه با لباسی نارنجی و بنفش كه دارد دنبال كسی میگردد. آشفتهحال و مضطرب. مرد از زیبایی زن حیران میشود. جملهاش نیمهتمام میماند، بیآنكه فكر كند كه مخاطبش در سطر بعدی منتظر است كه جمله پایان یابد با فعلی كه تو با خودت بردهای. او دنبال زن میرود و زن دنبال كسی است كه نمییابدش. تلفنش زنگ میزند. «تو» هستی. میگویی «همانجا بمان» زن میگوید «قرار دارد، باید مسافرانش را كه بعد از هشت سال، مشتاقانه انتظار دیدارشان را میكشد از فرودگاه بردارد و با خودش...» جمله اما نیمهتمام میماند. چون صدا از آن سو چیزی میگوید. صورت زن منقبض میشود. باز این پا و آن پا میكند. مرد پشت سرش را دور میزند و در پی فرصتی است تا زن را متوجه نگاهش كند. ما مكالمه را نمیشنویم اما لحظه به لحظه صورت زن شلتر میشود. تكیهاش روی پای راست است حالا و كمكم دستها آویزان میشود. این یعنی « تسلیم». برعكس اما، در نگاه مرد ویران یك حالت عصبی از این انتظار پیداست. مكالمه طولانی نمیشود. دیالوگها در حد یك سر تكان دادن و آخرین كلمه یك «بله» است. زن گوشی را خاموش میكند. آرام، بیآنكه حتی نگاهش به نورهای بار و چشمهای حالا خاكستریشده مرد بیفتد، از آنجا خارج میشود. به جای فرودگاه به دیدار مرد میرود؟ به خانه برمیگردد؟ در انتظار میماند؟ ما نمیدانیم. زن در این جمله فقط «زن» است اما هنوز برای من نویسنده فاعل نیست، حتی اگر تو بگویی او كاری كرده است. همین «تسلیم» من اما به دنبال «باری» هستم كه او با خودش برد و در پایان به من داد.م
«او جان داد».
این داستان در چاپ اول ویژه داستان روزنامه فرهیختگان روز چهارشنبه 13 مهرماه به دبیری حسن محمودی در شماره چهل و یکم به چاپ رسیده است.م
No comments:
Post a Comment