Thursday, July 2, 2020

آخر زمان در شهر فرشته ها

خیابان چنان ساکت بود که هر دو بی اختیار از ترس، دست یکدیگر را فشردیم. خانه ها در چنان تاریکی و سکوتی غوطه ور بودند که گویی هرگز در آنها میهمان و میزبانی وجود نداشته است. به یار گفتم «بیا کمی در این هوای خنک بهاری قدم بزنیم.» گفت «مگر دیوانه ای؟ نمی بینی هیچ کس در خیابان نیست حتی پلیس. امن نیست اینجا تنها باشیم. اگر کسی حمله کند؟» بعد صدای خشکی هر دویمان را چنان پراند که جیغ خفیفی کشیدیم. برگشتیم عقب و دیدیم چند سنجاب درشت و چاق از تنه درخت پایین آمدند و در زیر نور چراغ خانه ها به باقیمانده غذاها حمله کرده اند با کلاغ های سیاهِ درشتی که انگار از اساطیر به زمانه ما بازگشته اند. از فکر پیاده روی منصرف شدیم و به خانه بازگشتیم.م


داستان »آخر زمان در شهر فرشته ها» را در اینجا بخوانید:م

No comments: