Tuesday, December 1, 2015

عشق برای من یک ضرورت است




عشق برای من یک ضرورت است. ضرورتی که زبان مسلط جامعه از من سلب می کند و روابط مسلط جامعه آن را از من می گیرد. و ستایش این عاشقی برای من در شعر اتفاق افتاده است نه از سر تصادف بل از روی ضرورت. ضرورت گریختن از دلهره تنهایی، تنگنای جدایی، سوگ از دست دادن و تبعید. عشق ورزیدن تجربه ای ست که جز با خود زیستن سنجیدنی نیست. با خود عشق ورزیدن. م

عشق خود نوعی درد است ـ دردِ حقیقتاً زنده بودن- و شعر بیان آن درد است (دردی که مسئولش آدمی است) برای یافتن همدرد. اینکه بدانی در جایی از جهان آدمی/ آدمیانی از رنجی مشابه رنج تو رنج می برند. رنج و نه غم. چون شعر خود حدیثی ست محزون و هر عشقی در نهایت خویش تنهاست و هر تنی در بدایت خویش محزون. اما آگاهی به این حزن و کاوش عمیق این ناشناخته، همواره با خود رنجی می آورد بالنده، گشودنی و در پی کشف ناشناخته ای که نامش"تو" ست و هم او در "من" نهفته است. باور به "عشق" و "عشق ورزیدن" ضرورت است در دنیای انسان معاصر که "کار" مذهب اوست و در هزاران گزینه "ارتباطات جمعی" بی ارتباط مانده است. هجوم صداهای مزاحم چون موسیقی بلند مراکز خرید، شوها، کلاب ها...که سوق ات می دهند به فراموشی. فراموشی همگانی تا آن صدای درون را نشنوی. نیاز به شنیده شدن. نیاز به گفته شدن. نیاز به فهمیده شدن و چه فهمی سخت تر از فهم خویش و عشق به خویش که آن سوی نداشتن اش حسرت است، خشم است و بغض و از همین دست زمین آکنده شده به تعصب و تحقیر و تحصن. به خشونت و خون. تنهايي عميق‌ترين واقعيت در وضع بشري است از همین رو آدمی همواره در پیِ یافتنِ "دیگری" ست. م

میلان کوندرا در بار هستی با اشاره به همین ویژگی های اندیشه دنیای مدرن می نویسد: انسان‌باوری عصر روشنگری در سده‌ی بیستم به جهانی انجامیده که آدمی در آن خویش را گم کرده و بر خلاف تصوّر دکارت نه مالک چیزی است نه چیره بر چیزی. تکنولوژی همه‌ی آرزوهای دکارت را بر باد داده است.م

و خنده این جادوی عشق، کریه و نکوهیده انگاشته می شود در هر مذهبی، خاصه در حکومت های توتالیتر و دیکتاتور زده چرا که صدای خندیدن صدای زیستن است. زیستن در دیگری. دعوت دیگری با دیگری شدن. خندیدن خوب است خاصه در پاییز. خاصه در بهار. خاصه در عشقبازی. خاصه در شعر. م

تو مستِ مستِ سرخوشی

من مستِ بی سرسرخوشم

تو عاشق خندان لبی

من بی دهان خندیده ام..م

No comments: