Tuesday, December 11, 2012

کاش معشوق بودی یا...

این روزها مرده ها بیشتر در من زندگی می کنند. یک حس عجیب و فتنه انگیز. هیجان رانندگی در جاده ای پیچ در پیچ و پاییزی و یک چرخش..دو چرخش ...و هلپ بیفتی توی دهان خنده. .هیجان خندیدن از ته دل. آخ، دلم این هیجان را می خواهد حتی اگر نوشانوش مرگ باشد.م
این روزها پیراهن سفید امیلی دیکنسون را می پوشم و در باغ خزان زده ای راه می روم. چشم های لیدی لازاروس در ته چشم هایم رنگ می گیرد و خودم را در بلندی های بادگیر پالس وردس می بینم. مبهوت و گیج از می خیام و هرزگی های بوکافسکی. انگار سیلویا دامنم را می گیرد و صدای آن ساکسون می گوید بیا..بیا.. من باز می می نوشم و پاهایم را اریب بر می دارم تا آفتاب از سر نامه ی تو بپرد و من هلپ بیفتم در دامن این دلتنگی که خنده ام می اندازد بی صفت از شدت گریه.م
آخ چقدر گریه از ته دل می چسبد. این خیرگی به چشم های من می چسبد. نامه های بی امضا می چسبد. بی خوابی های شبانه و هی به تو فکر کردن، به صدایت که سال هاست زنگ زده در این تلفن و من هی دکمه تکرار را می زنم"
Hey, I call you..
من می نشینم اما دور این دایره، و قهوه می نوشم. بیرون باران می بارد و من قهوه می نوشم. بیرون آفتاب می شود و من قهوه می نوشم. بیرون مهتاب می شود و من گریه می نوشم. بوسه می نوشم. باران می نوشم. تمام ذره های آفتاب را می نوشم. غم های کوچک تو را می شمارم. آویزان گردنم می کنم. راه می افتم در کوچه های مگنولیا. کوچه ی پر سایه ی پشت مسجد دی. سی. می روم با صدای محزون ذولفو و می پرسی مگر ترکی می فهمی؟ می گویم نه، موسیقی زبان نمی خواهد مثل عشق، باید حسش کنی. می خندی با چشم هایت.م
آخ چقدر آب تنی در چشم هایت را دوست دارم. غلت زدن در خیسی مرطوبش و فکر کردن به پاهای بلندت که همیشه دوست دارم رویشان بنشینم و از آنجا تلپ بیفتم توی دهان مرگ. آن وقت فراموشی نمی آید پابرهنه روی این سطرها و مرا از اینجا ببرد.م
این روزها با آب در آیینه می رقصم. همه می آیند تماشا با پرنده های صبح. بعد منِ دیوانه در  کافه ی یکشنبه می نشینم روبروی مهرداد که می گوید چقدر چشم هایت قشنگ شده کوچولو و می زنم زیر گریه. می گوید دچار ایلوژن شدی. می گویم آخر این که اسمش ایلوژن نیست. پس فکر می کنی وقتی صدایم می کنند کجا می روم؟ نگاه کن باز آمده اند پی ام... م

No comments: