Tuesday, September 11, 2012

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست / بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

 
بی تاب که می شوم دلم یک دست تخت و لحاف می خواهد رو به دریا. جایی که هیچ چیز کهنه نمی شود. تکرار می شود. یک ساحل گرم و نرم. این طوری. طورش غنچه شود دور لب هایم. با فنج و چند سار و پرنده آبی. صبح های توت فرنگی و عاشقی. خنده ی آب روی نیمرو و سرخ شدن نان های تست و بوی قهوه. آخ. چقدر دست های خیس می چسبد. دست های موج. پاهای مرکبی. چند آهو همین الان از کنار شعرم می گذرند. من نشانی خانه ی آفتابی را از همه ابرهای این حوالی پرسیده ام. یک خانه بالای تپه. دلم می خواهد صبح که به نانوایی می روم این همه پیرمرد به من لبخند نزد. در رستوران فرانسوی که برای ناهار ماهی سفارش می دهیم این همه پیرزن مو نقره ای کنارم ننشسته باشند، با جواهرهای بسیار و دستمال گردن و کتانی سفید. دلم قهقه دختر بچه ها را می خواهد. شیطنت پسر بچه های مدرسه ای و قرار های دزدکی پشت دیوار دانشگاه. ماشین سواری تین ایجرها و کمی موسیقی. کمی شراب. کمی شب. شهری با رگ های جوان. هوای اینجا افسرده ام می کند. دیدن این همه پوست چروک حالم را به هم می زند. می گویی بی رحمم. ولی باور کن این شهر بیشتر به خانه سالمندان شبیه است یا کوبلن های دوره سربازی. همه آدم هایش از دوره جنگ برگشتند و نام آخرین گلی که شنیدند حاملگی ست. .م 

No comments: