Wednesday, July 18, 2012

یا

آن روز که مه ریخته بود پایین پیراهن سورمه ایم، گفته بود برویم عکس بگیرم. یک پلاژ مه گرفته و رقیق و تا بی نهایت آبیِ خاکستری. رفته بودم از پله ها بالا. دوربین را روشن کرده بود. انگشتم چرخیده بود سمت صخره های جنگلی دور دست که در مه خوابیده بودند. گفته بودم " آنجا..آنجا را می خواهم" گفته بود " آرزو کن" و همان موقع نم نم باران زد. گفتم مثل رویا است یا . خندیده بود. زیر لب شعرم را می خواند:
آفتاب را قفل کرده ام
زیر زیزفون همین حوالی
دریا بیا اینجا!
و دریا آمده بود تا لبه پیراهنم. دویده بودم با ماسه ها و چرخش دوربین دنبالم. انگار برای فیلمی که اسمش زندگی بود، لحظه می دزدیدم. همان موقع صدایی از زیر پله های آبی گفته بود:م
May I take picture of you?
با تعجب به زیر پله نگاه کرده بودیم. به دختری در لباس ورزشی که زیر نم نم باران خیس و خنک شده بود. خندیده بود و ملوس گفته بود:
م_ از دور مثل کارت پستال بودید.
و من سخت خودم را در تو جا داده بودم تا عکسمان را بگیرد و عکس آنقدر رقیق و دور بود که ما برای همیشه در آن لحظه مات شده بودیم و من از شدت شادی حضور تو، چنان خندیده بودم که دوربین در شن ها رها شد و دیگر لنزش بیرون نیامد!م

امروز که به خانه کنار دریایم نگاه می کنم، به گلدان پر بنفشه روی ایوان و همه سفال های آبی که ساخته ام و اینجا نشسته اند به تماشا، با خودم می گویم " آرزو کردم ولی یادم رفت بگویم کدام دریا؟" دریا همان دریا بود، آرام و زلال با صخره های سنگی و موج هایی که می آمد تا درخت های بلوط چند ساله و چنان وهمی داشت که دلت می خواست عاشق شوی، دلتنگ شوی، منتظر روحی شوی که در کلیساهای قدیمی اینجا مرده است و صدایی که پشت پنجره می گوید " بیا ..بیا.."م
حالا دریا اینجا است در چند قدمی من. بویش همه اتاقم را پر می کند و صدای موج هایش صبح اینجا را بیدار. همه مجسمه هایی که ساخته ام و همه سفال هایم نگاه می کنند به ابرهایی که کیپ هم نشسته اند و هیچ دلشان نمی خواهد اخم آسمان را باز کنند. اما دیگر از لبخند آن دختر و دوربین تو خبری نیست. شاید بیهوده نیست که در یک هفته دو بار کلیدم را گم کردم و ماندم پشت در. عطر چای سفید و بوی دریا دیوانه ام کرده بود. هی عکس ها یکی یکی در چشمم می افتادند و بلوط ها مثل چشم آدم هایی که دوستشان داشتم از پله ها بالا می رفتند. با لباس خواب صورتی مانده بودم پشت در و باد هی پوستم را سرخ کرده بود. تمام سوراخ ها را گشتم، اما انگار کلید را باد برده بود. فکر کردم با جعبه های خالی انداخته ام در سطل بازیافت. رفتم جعبه ها را با روزنامه های مچاله شده گشتم. همان موقع کلاغی آمد و پنچه اش را کشید روی مویم و نشست روی سطل. از درد و ترس جیغ زدم. پریدم آن طرف. زل زل نگاهم کرد و روی سطل راه رفت. انگار می گفت " اینجا مال من است" داشت نفسم بند می رفت. کلاغ..کلاغ... چقدر در شعرهایم حضور داشت، در عکس هایم. حتی در " دره بزرگ" از سرخ پوست ها یک مجسمه کلاغ خریدم با پرهایی که زده بودند به یک دایره نارنجی. می گفت بگذار در اتاقت، روحت را از کابوس می رهاند. و من هر شب روحم را داده بودم تا این کلاغ ببرد روی این صخره های هزار ساله که مثل فیلم های قدیم انگلیسی پر از مه و ابر بود با خانه های کوچک کارت پستالی که هر کدام رنگی داشت و با یک پلاک طلایی روی درش کوبیده بود 1880و 1890 و انگار روح مرا یک صدای مرموز به اینجا خوانده بود. انگار در یک عکسی که مات شده بود در کاج های قدیمی و صخره های مه گرفته، دختری با پیراهن آبی، سراسر از اسطوره و کابوس رهیده بود تا برسد جایی تا این حد ساکت و مرموز تا تو از یک گوشه پیدا شوی و بگویی" روحت تو را می جوید، می برد تو را در مکان هایی قدیمی و ساکت تا با خودش تنها باشی و این همه شاید وسوسه شعر است" و من وسوسه " بودن " داشتم و بودن در کجا بود؟
شاید آدرس را اشتباه امده بودم. اما گفته بودی "روحت باهوش است، برو کنار دریا و خودت را به دریا بسپار. گوش بده به صدای این هستی که از تو بر می خیزد که تو خود جزیی از آنی."م
و من عاشق فرزانگی این صدا بودم که مرا در خواب دیده بود با فقس سبز یک پرنده، دست در دست پسری با کفش و کتانی آبی و آمده بود به خانه تو. عجیب نیست که از این همه آدرس آشنا، باز تو را بجویم؟ آن هم خانه ای که در بیداری هیچگاه درش را نگشوده بودم. و تو نشسته بودی روی مبل و گفته بودی " از کجا آمدی؟ این پسر کیست؟" و با دلخوری گفته بودم" نمی بینی خسته ام، حالا حوصله ندارم، می خواهم بخوابم" و رفته بودم از پله ها بالا. مثل امروز که در پی ژینوس رفته بودم تا شاید مرا از کلاغ بگیرد و کلیدی به من بدهد. اما نبود. هیچ کس نبود. در خواب اما درِ اتاق را یافته بودم. رفته بودم روی تخت دراز کشیده بودم و پسرم را سخت بغل کرده بودم. رویش را با ملافه آبی پوشانده بودم و پیشانی اش را بوسیده بودم. در سکوت، در اتاق را بسته بودی و رفته بودی.م
در بیداری هم خسته بودم و دلم خوابی می جست آبی. این بار من در آغوشی که اینگونه ام بگیرد. همین هوس خواب، چنان پریشانم کرده بود که مانده بودم پشت در دوبار. در تهران گربه ها سراغم می آمدند، سر هر کوچه، روی هر دیوار، هر شب، حتی وقتی پیدا بود سایه ای. و هر بار ترسیده بودم در دستی که مرا گرفته بود و خندیده بود. اما هیچ کس، حتی تو کلاغ را دوست نداشتی. حتی کلاغ مرا. مامان همیشه از کلاغ و برف بدش می آمد. من اما در او راز عجیبی می دیدم. همیشه هم با من بوده است. حتی روی این ایوان که پر از سار و پرنده آبی است، اما وقتی این کلاغ، مویم را چنگ زد و زل زل نگاهم کرد، قلبم هری ریخت پایین. مثل روحی که در این چشم ها دمیده باشند. انقدر ماند تا من دور شدم. رفتم نشستم روی پله ها.
چه پیغامی برای من داشت؟ در این غروب عجیب، حالا که تنم بار این روح را ندارد و سرگیجه همه روزهایم را شماره می کند، حالا که همه جعبه های خالی را به دور فرستادم و همه اسبابی که دوست دارم را در آیینه چیده ام، چرا باید کلید خانه ای که این همه دوستش می داشتم گم کنم؟ ها؟ عجیب نیست؟ آن هم وقتی می خواهی بروی تا جعبه نامه هایت را چک کنی و در آهنی را با جیر جیر خشک زنگ زده اینجا باز کنی و ببینی مجله باران برایت رسیده و شعری در آن بیابی از خودت که بالای آن نوشته" دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد" و دستت بلرزد و بخواهی برگردی خانه، تا به تو زنگ بزنی و ببینی پشت دری و یادت بیاید با جعبه های خالی، خودت را هم خالی کردی و کلاغی مویت را چنگ بزند که هی فلانی برو...
و من رفتم تا دریا و نشستم روی صخره ها به تماشای غروب و فکر کردم شاید باید گم شوم. شاید باید بروم. شاید اینجا همان جایی نیست که در عکس آرزو کردم. و همین موقع زنِ پیر سفید رویی بیاید و بگوید:م
Hi, this is Terisa, I'm living next you.
و من از جا بپرم با لباس خواب صورتی و از سرما خودم را بغل کنم و مثل بچه ها بپرم در بغلش و بگویم:م
I'm totally lost
و او با تعجب نگاهم کند و من بگویم:م
I lost my key..
و برگردم تا کلاغ را نشانش بدهم و ببینم که دیگر کلاغ نیست. آفتاب از پشت تیغه در آمده است و او بگوید:م
Don't worry, I can give a ride to your office and you can get the extra key.
و در راه بگوید که کشیش است و من با تعجب نگاهش کنم که هی فلانی...
و دیگر هیچ نگویم. با کلید که بر می گردم، عطر چای سفید، خانه را پر کرده است و تنهایی، قاب هایِ خالی جای دریا را. می نشینم که برایت بنویسم، یادم می آید که گفتی " اینها مشکل نیست ، معماست" م

No comments: