Wednesday, June 15, 2011

شعر در پی اثبات نیست، سراسر حضور است. حضوری نه آنگونه که در اعداد بگنجد، آنگونه که در تن می جوید، در حضوری اینگونه و جز خودش هیچ نمی خواهد. شاید از همین روست که گوینده زبانش را به خودش تبدیل می کند، به شعر که خود نفس حضور است و می گوید جر در حضور من هیچ مگو. هیچ نجو، هیچ نخواه. و زبان بریده از پی زبانی می گردد در سکوت، در تنهایی، در اندرون.م
این است که به اثبات نمی نشیند که خود اثبات همه چیز است. آنگونه که نور و چون همیشگی است تنها در عدم حضورش نبودنش را حس می کنیم و شاعری که به راز این وجود پی ببرد به راز "سکوت" می رسد و این سکوت نه از روی تسلیم که حضوری پر ز عشق است که طلبیدن را از راه دیگری می خواهد. از لمس همین تن که به واژه می رسد، از نگاهی که به سکوت می رسد و از سکوتی که به شعر و شعری که خود نفس عشق است.م
دلتنگی از غیبت همین حضور است و بو کشیدن نفس نفس لحظه ها تا شاید در جایی، در کسی، در گوشه ای منتظرت باشد. منتظرش باشی. مثل لحظه ای که دیدار می کنی و قلبت چنگ می زند که " می خواهم" و می روی در پی خواستنی که می دانی جز به همین دلتنگی، به نگاهی نمی گنجد و باز دیوانه وار می جنگی که بخواهی یا نخواهی؟ و تنت تسلیم صدایی می شود که دیوانه وار می گوید "برو" و می روی در پی آن ندایی که می گوید: "ادعونی استجب لکم" و نمی خواند جر به خویش و چون همه "او" شدی دیگر نمی گنجی در تنی که مال "اوست" و دلتنگی گریبانت را می گیرد تا تو را بکشاند به همان نقطه ای که از او گریختی که جر او گریزی نیست و همه عمر در پی همان لحظه ای، لحظه ای که دیگر تکرار نمی شود.م

No comments: