Monday, December 13, 2010

در ستایش خواندن و نوشتن

در همۀ عمرم کسانی پیرامونم بودند که به من عشق می­ ورزیدند و مشوقم بودند و وقتی با تردید درگیر می ­شدم، اعتماد­شان را به من سرایت می ­دادند. به یمن وجود آن­ ها و همچنین سماجت خودم شاید توانسته ­ام بخش زیادی از وقتم را صرف سودا، عرفان و رنجی که در نوشتن وجود دارد کنم. زندگی­ ای موازی برای خود بیافرینم که در برابر بدبختی­ ها در آن پناه بگیرم، زندگی ­ای که در آن خارق­العاده ­ها، طبیعی­ اند و طبیعی­ ها خارق ­العاده، که آشفتگی­ ها را رفع می­ کند، زشتی­ ها را زیبا، لحظه ­ها را ارزانی و مرگ را به مضحکه­ ای گذرا بدل می­ کند.
نوشتن داستان­ها آسان نبود: وقتی اندیشه ­ها به کلمه تبدیل می­ شدند بر روی کاغذ می­ پژمردند و ایده­ ها و تصاویر نیرو می­ باختند، چگونه باید زنده­ شان می­ کردم؟ شانسی که داشتم این بود که اساتیدی بودند که از آن­ها می­ آموختم و نمونه ­هایشان را پیروی می­ کردم. فلوبر به من آموخت که استعداد، نظم و پشتکار است و شکیبائی زیاد. فالکنر آموخت که فرم –­شیوه و ساختارِ نگارش­- باعث فقر و غنای موضوع می­ شود. مارتورل، سروانتس، دیکنز، بالزاک، تولستوی، کنراد و توماس مان آموختند که میدانِ دید و هدفمندی به همان اندازه برای رمان مهم ­اند که مهارت ­های نگارشی و استراتژی داستان. سارتر آموخت که کلمه عمل است و این که یک رمان، نمایشنامه، یک مقاله که با عصر درگیر باشد، می ­تواند جریان تاریخ را تغییر دهد. کامو و اورول آموختند که ادبیات بدون اخلاق غیرانسانی است، و مالرو آموخت که در جهان معاصر ما همان قدر قهرمان و حماسه وجود دارد که در عصر آرگونوت­ ها، اودیسه و ایلیاد.

اگر در این سخنرانی بخواهم از همۀ نویسنده­ هائی که کم و بیش مدیون­شان هستم نام ببرم، سایه ­هاشان ما را به تاریکی می­ برند. بی ­شمارند. آن ­ها گذشته از این که راز داستان­ ها را برایم فاش کردند من را به تحقیق در ژرفای انسان­ واداشتند، به تحسین شاهکارها و وحشت ­ها و جنون­شان. آن­ها صمیمی ­ترین دوستانم بودند و قوت قلبم، و در کتاب­ های آن­ها کشف کردم که در بدترین موقعیت­ ها هم امیدی هست و این که با این همه زندگی ارزش خود را دارد چه، در غیر این صورت نمی­ توانستیم بخوانیم یا داستان بسازیم.
گاه از خود می­ پرسم آیا نوشتن در کشوری چون کشور من با خواننده­ های کم و فقر و بی­سوادی و بی­ عدالتی، و در جائی که فرهنگ برای عده ­ای قلیل، امتیازی است؛ نوعی خودمشغولی لوکس نیست؟ اما چنین تردیدی هرگز خواستم را خفه نکرد و همیشه به نوشتن ادامه داده ­ام، حتی زمانی که مبارزه برای امرار معاش تقریبن همۀ وقتم را اشغال کرده بود. تصور می­ کنم که کارم درست بوده است، چرا که اگر شرط شکوفائی ادبیات در یک جامعه این باشد که آن جامعه به درجه­ای از رشد فرهنگی و آزادی، موفقیت و عدالت رسیده باشد، ادبیات هرگز پدید نمی ­آمد. برعکس به برکت ادبیات، آگاهیِ شکل یافته، آرزوها و آمال ملهِم از آن و نارضایتی از واقعیت ­ها که با تخیلی زیبا به آن­ها پشت می­ کنیم است که تمدن کنونی ملایم­تر از زمانی شده است که داستان­سرایان با افسانه­ هایشان آغاز کردند به انسانی ­تر کردن زندگی. بدون کتاب ­های خوبی که می­ خوانیم می ­توانستیم انسان­های بدتری باشیم، هم­رنگ­ تر با جماعت، با بی­قراری و گستاخیِ کمتر، و روح انتقادی که محرک پیشرفت است بدون آن­ها وجود نمی ­داشت. خواندن هم درست چون نوشتن اعتراضی است به بی­ کفایتی زندگی. انسانی که در ادبیات آن چیزی که در اختیار ندارد را می­ جوید، بدون این که لازم باشد از کلام استفاده کند یا حتا به آن آگاهی داشته باشد، می ­گوید که زندگی به این شکلی که اکنون هست برای اطفاء عطشِ کمالی که اساسِ شرایط انسانی را می ­سازد، کفایت ندارد و باید بهتر از این باشد. برای این که با وجود داشتن یک زندگی، به نوعی به خواست­مان که تجربۀ اشکال متعدد زندگانی­ ای که مایل به داشتنش هستیم، برسیم، به ادبیات نیازمندیم.
بدون ادبیات به مفهوم آزادی ای که با آن زندگی را قابل تحمل می ­سازیم و جهنمی که استبداد، ایدئولوژی یا مذهب با پایمال کردن آن می­ سازند، کمتر آگاهی داشتیم. آن ­هائی که در این امر تردید دارند که ادبیات جز فرو بردن ما در رؤیای زیبائی و خوشبختی، همۀ اشکال اختناق را هم اخطار می­ کند باید از خود بپرسند که چرا رژیم­ هائی که اصرار دارند بر رفتار شهروندان خود از گهواره تا گور نظارت داشته باشند، تا این حد از ادبیات وحشت دارند که برای سرکوب آن دستگاه سانسور برپا می­ کنند و نویسنده­ های مستقل را با سوءظنی شدید زیر نظر می­ گیرند. آن­ها این کار را می­ کنند چون می ­دانند که اگر اجازه دهند تخیل در کتاب ­ها سخن بگوید چه خطری تهدیدشان می­ کند و چگونه نوشته گمراه ­کننده می­شود وقتی خواننده آزادی­ِ امکان ­ساز را با آزادی موجود که با آگاهی­ ستیزی اعمال می ­شود و وحشتی که در جهان واقعی خود آن­ها را تهدید می­ کند، مقایسه می ­کند. فارغ از این که خود بخواهند یا نخواهند، نویسنده ها، فارغ از این که آگاهی داشته باشند یا نداشته باشند، با ساختن داستان نارضایتی منتشر می ­کنند، چرا که آن ­ها جعلی بودن جهان را به ما نشان می ­دهند و این که حضور تخیل غنی تر از روزمره­ گی است. اگر چنین ملاحظاتی در احساسات و هوش شهروندان جا بگیرد، گمراه کردن آن ­ها دشوارتر خواهد شد و نمی­ توان این دروغ را به آن­ها تحمیل کرد که همراه با زندان­بانان و مفتشان عقاید در پشت میله ­ها زندگی خوب و ایمنی دارند.
ادبیات خوب بین نوع بشر پل بنا می ­کند چرا که لذت می­ بخشد، رنج می ­دهد یا شگفت ­زده می ­کند، و به این ترتیب ما را زیر پوست زبان، پیش­داوری ­ها، باورها، رسم­ ها و آئین­ ها که عوامل جدائی ­سازند، متحد می­ سازند. وقتی که نهنگ بزرگ سفید کاپیتان آهاب را در دریا دفن می ­کند، خواننده ­های آن در توکیو، لیما یا تیمبوکتو رنجی یکسان حس می­ کنند. وقتی اِما بواری خود آرسنیک می ­بلعد، وقتی آنا کارنینا خود را جلوی قطار پرت می­ کند و وقتی جولین سورل پای چوبه می ­رود، وقتی که دکتر شهرنشین، خوان دالمن در السور از آلونک خود در دشت به دیدن چاقوی قاتل می ­رود، یا وقتی که متوجه می ­شویم همۀ جمعیت کومالا، دهی در پدرو پارامو مرده ­اند، خواننده­ ها صرف نظر از این که بودا را پرستش کنند یا کنفوسیوس، مسیح یا الله و یا این که کافر باشند، به یکسان دچار لرزش می ­شوند، چه این خواننده­ ها کت و شلوار و کراواتی باشند، چیلابا بپوشند، کیمونو یا شلوار کوتاه. ادبیات در کانون تفاوت­ های انسانیت، برادری به وجود می ­آورد و مرزهای بین آن­ ها که حاصل ناتوانی­ ها، ایدئولوژی ­ها، مذاهب، زبان­ها و بلاهت ­های ناب است را پاک می­ کند.م

بخش آغازین سخنرانی نوبل ماریو وارگاس یوسا
فارسی: طاهر جام برسنگ، نغمه های سوخته( روزمره نویسی های یک طاهر) م

No comments: