Wednesday, November 17, 2010

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم / نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

San Francisco
Photo by Sheida Mohamadi


بر نمی گردم. انگشت های کوتاهش از روی میز عقب عقب می رود. ادای رفتن را در می آورد. ادای برگشتن. من هی دست می کشم روی گلویم که صدایی، خرخری از آن بیرون بیاید. هیچ.هیچ. لبخندی می ماسد روی لبم.
پله ها را که دوباره بر می گردم، دوباره ام می کند. می افتم روی کاناپه. شیر و سریال می ریزم در کاسه سفالی و قاشق قاشق می ریزم در حلق این کلاغ سیاه. تلویزیون را روشن می کنم. صدای قاشق و چنگال ها آن طرف تر. زن با لباس قرمز. کانال را عوض می کنم، زنی با موهای بلوند و لباسی توسی. سرم را کج می کنم. زنی با موهای سیاه و تنی لخت. شراب ریخته روی سنگ ها. دوربین دنبال پستان های لخت زن می گردد. می روم روی بی بی سی. باز خبر جنگ و عراق و یک دفعه صدای اوباما و..ایران و ....اسلام.. برمی گردم از آشپزخانه. دیر شده است. حالا اوباما دارد در کره جنوبی به کسانی که به دیدنش آمده اند دست می دهد. تصویر لحظه ای می رود در گوشه کادر. آخ! من این پله ها را می شناسم. لحظه ای ، اندکی، ثانیه ای می ماند و بعد می رود دوباره روی زنی با دوچرخه. با کمر باریک و کفش های کتانی که دارد می دود مدام..مدام...مدام...اما من آن پله ها را کجا دیده بودم؟
بر می گردم آشپزخانه. دلم پیتزا می خواهد با قورمه سبزی و یک شیرینی خامه ای بزرگ. همیشه دلم که می گیرد، شیرینی می خواهم. همیشه خوابم که نمی برد شیرینی می خواهم. همیشه همیشه دلم شیرینی می خواهد. با انگشت های کوتاه بابا و دست من که در دستش جا می شد تا پارک کوروش که بعد اسمش عوض شد، مثل همه تاریخ های ما و شیرینی فروشی روبروی پارک. سه نبشه. آن هم اسمش کوروش بود. اما شیرینی خامه ای او معروف بود با بستنی قیفی نانی و پشمک صورتی. همه را هم یک جا می خواستم. بابا که می خندید، یک گوشه لبش بیشتر بالا می رفت. از سه پله که بالا می رفتیم، بوی شیرینی ها و رنگ هایش می ریخت توی خیالم. همه راه، با لذت و بوی رنگی شیرینی ها می گذشت. همه راه برگشت دست های چسبناک و لب های قرمزم بود که بابا را می خنداند و گاه غرش می گرفت که مرا هی باید بلند کند تا لبه پاشویه شیرهای پارک تا دستم را بشویم و بگوید یکی یکی بخور و بستنی آب شده چکه چکه از چوب پشمک و پله های سنگ مرمر آن جا پایین بریزد و من پایین بریزم از این پله های شب و مثل سنگ بیفتم روی تخت و آرزو کنم چنان بخوابم که صبح در اتاق زرد و آبی خانه بیدار شوم و مامان دستم را بگیرد و بگوید " دیگر هیچ جا نرو" و من با اضطراب از خواب بپرم و ببینم مامان با صدای خمار و یواشی برایم پیغام گذاشته در تلفنی که وقتی من خواب بودم ، خواب خانه ای را می دید از آن من بی هیچ پله و دیواری.
بیدار شوم ببینم روز بالای پله هاست و من زیر روزها گیر کرده ام در این اتاق سرخ که هیچ حرفش نمی آید انگار و چایی سرد شده در فنجان و چراغ روشن است انگار و این کامپیوتر. من چنان دلم شیرینی خامه ای بخواهد با دست های بابا، که بیفتم روی این دیوار و دلم بخواهد که گریه کنم که بگویم کمی شانه ات را نزدیک تر بیاور سرد بی احساس، که اشکم نیاید و بنویسم اینجا که هیچ...
یادم بیاید آن پله ها را در خبر کجا دیده بودم انگار. آخرین بار که از آن پله ها بالا رفته بودم، هوا تاریک بود انگار. پیش از سپیده صبح. تهران را در گیجی خواب بوسیده بودم، مثل نور چراغ زرد این اتاق که از آن متنفرم. متنفرم که روز با این چراغ زرد می شود. تهران هم زرد بود آن روز انگار. در سکوت راندیم تا زیر پل سید خندان. تا اتوبان ..؟ راستی نامش چه بود؟ باورم نمی شود که یک روز نام خیابان هایی که مرا از یاد بردند از یاد ببرم. خیابان هایی که روز به روز نامشان تغییر می کرد. تغییر می کند با هر شهید و فرمانده و رییس جمهوری و دیگر نامش از نام من و تو خالی می شود و سپیده می گفت آن قدر اتوبان جدید زدند آن حوالی که پر از شهید و گل شده است مملکت گل و بلبل.
یادم نمی آید از چه خیابانی مرا رساندی تا آن پله های سرد و مکنده فرودگاه. چقدر اشک ریختی. مامان از شدت اضطراب افتاد به ...من اما با آن پلیور قرمز و بارانی کرم ایستاده بودم کنار ستون های سنگی. دائم از تلویزیون صدای صحبت گوینده پخش می شد. صدایش مثل وزوز مگس بود. از بلندگوها که قرآن خوانده شد، بابا دست هایش را به هم مشت کرد. ابروهایش می لرزید با چانه اش. مامان رنگی نداشت به صورتش. لعنت به همه فرودگاه های زرد که مادرها را زرد می کند. دلم می پیچید از درد و خون. بابا که سخت بغلم کرد چند پاسدار دورمان حلقه زدند. داشتند چشم های بابا را می کاویدند. رنگ سبزشان نسبتی به من نداشت. گونه هایش که لرزید، مامان دیگر رنگ نداشت. خوش به حال بابا که هنوز می توانست گریه کند. مامان دیگر تقریبا افتاده بود. من هی خون..خون..خون...برادرم دست هایش را در جیبش کرده بود. می خواست قهرمانی باشد که من هیچ وقت نداشتم. می خواست آرامم کند. لبخند می زد. حرف هایی هم زیر گوشم زد. مثل امید ...جای خوب می روی ..و زود بر می گردی....

این آخرین تصویری است که از او در پس زمینه زرد تهران دارم. تکه تکه مثل شعرها و آهنگ نامجو.

بعد آن پله ها شروع شد. پله هایی که دیروز در خبر دیدم. پله های فرودگاه مهرآباد و آخرین حرفی که شنیدم این بود" خانم روسریت را بکش جلو" از پله ها بالا رفتم. فکر می کردم تا سه هفته دیگر بر می گردم. برگشتم به این پله ها، با ریشه های بلوط که دیگر هیچ ندارد بگوید به شما.

No comments: