Saturday, November 13, 2010

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم


Fall with her

آفتاب هم که بریزد این جا، باران هم که بشوی یک ریز بباری از روزها، از این دنج سرخ این اتاق پرنده ای جیک نمی زند. همه جیب هایم را پر از دانه های سرخ انار کردم. با چند حبه انگور و کمی نان، می روم به تماشای این برگ ها که جانم را می گیرند از زیبایی. اما جان به جانم هم که بکنی از این اتاق صدایی در نمی آید. خانه ام چند متر زیر زمین. چند متر زیر گل های باغچه. هم جوار ریشه های گل سرخ، زیر ریشه های سمور خورده بلوط. خانه ام چند درجه زیر صفر. چند بارش زیر باران. خانه ام چند صدا آن طرف شب. نه، این جا دیگر پیدایم نمی کنی. هیچ حرفی دیگر مرا پیدا نمی کند.
از وقتی صفحه تلویزیون پر شد از شکل من و خنده عوضی آن لب هایی که بلد نبود فریاد بکشد و عوضی مرا جای خودش نشانده بود که گریه نکند، که دیگر نگوید بلد نیست که برگردد. که نگوید که بگوید دیگر نمی توانم حرف بزنم و حرف ها باد کردند در دلش تا...
نه این جا دیگر پیدایم نمی کنی. خودم هم دیگر. آنقدر سکوت سرخ این اتاق و نور کم رنگ مانده روز میان این کرکره ها را دوست دارم که طعم همه دوست داشتن های دیگر را یادم رفته است. می ترسم از این اتاق و دیوارهای ساکتش بیرون بزنم، از پله ها بالا بیایم، در را باز کنم، نور بریزد در اتاق، پشت در ایستاده باشی. با یک سبد نان و قهوه و سیگار، بگویی بیا برویم تماشای برگ و باران. بغضم بترکد، بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده بود این روزها.

1 comment:

Anonymous said...

intriguing and intoxicating phrases...