Sunday, August 22, 2010

به تماشا بیا

K&M Garden
Photo by Sheida Mohamadi

مگو با دل شیدا دگر وعده فردا

که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار

ظاهرا قرار را با اتفاق، اتفاقی در افتاده بود که تو از دیدار من خالی شدی و من از آفتاب آن روز. گفتم باید اشتیاقی باشد این جوان را، وگرنه این همه خواست و کاهیدن چه سود؟ دل قرار نداشت با تن و سودای خواب. یواش یواش خمار می شدم. می گفت: به صدای درونت گوش بده. شراب می ریخت و چشم هایم پیاله پیاله می شکفت. شعر در صدای تبریز می ریخت و در باغ، آفتاب غروب می کرد و شما آن دور نشسته بودید به تماشای شعر و صدای زنی با کلاه آبی.م

شاعر می گفت: صدای درونم با صدای شعر یکی نیست. انگار کسی که در من می نویسد، مرا می نویساند. می رقصاند با این باد و صدای شغال دور دست و آخ صدای خنده از آنجا.م

م_ جالب است این که می گویی! حالا این صدا کجاست؟

زیبایی به زیبایی می آید عزیزم. م

این اتفاق را در من اتفاقی افتاده بود بعد از همه خواستن و کاستن. گفتم به تو و راه، دوری در من دیری بسیار ساخته است و مهر بی شمار. دریغم می آید از روزهایی که بگذرد بی مهر. برای همین هر آفتاب را بهانه ای می کنم به سلامی تازه و حرفی تازه. مرگ هم در منصور اتفاق افتاد. در صبحانه آن میز و آفتاب بسیار از او گفتیم. پروانه هایش هم آمدند به تماشا. مهرنوش نشانمان داد. خسرو از بازگشت به زندگی می گفت و فریبا از خواب رفتن گزگز حس. من اما به مرگ در مرگ می اندیشیدم. مثل طعم قهوه. مثل عشق.م

نیامدی به تماشا و دیر شد. تا آفتاب دیگر معلوم نیست چند بار دیگر پنجره شوی؟

به خودم و دو بز سیاه هم گفتم. نعنا هم چیدیم. انجیر هم خوردیم. آواکادو هم چیدیم. همه را با راه و خنده به تماشا نشستیم. نیامدی و ما در راه گم شدیم. گفتم ای حکایتِ غریب، همیشه در رفتن شتاب است و در رسیدن کندی بسیار. دل دادم به راه و گم شدن نیز. یاد و خیالت هم آمد از سر و روی پنج شنبه بالا. گفتم بی خیال! دیگر روزها را نشمار، به چه قولی باور داشتی که به این؟ صدایی نیامد از آن سو. مرا هم برده بود.م

No comments: