Wednesday, March 3, 2010

تولد شیدا



National Gallery of Art Museum, Washington D.C

روز تولدم با همه تولد های سی سال پیش خیلی فرق داشت. سی سالگی،سال ورودم به این سرزمین بود و بهت این وازدگی . بهت در برابر ابهت تنهایی. کنده شدن. کنده شدن. کنده شدن و دوباره باره دوباره در آبی، خاکی، سنگی ریشه دوانیدن. مثل درختان دریایی بودم آن روزها. آن سالها. موهای بلندی داشتم، انگار در باد می رقصید. با ماه در دریایی که دور بود و چهره ای که خیلی جوان بود. یک زیبایی خام شاید. خام که می گویم رد این موها و خط ها نبود در دلم، ذهنم. بسیار گذشت تا پخته شد این خام. این خام، خامی درنگ و رنگ هم بود. بهت خیرگی در خویش. فهمیدن خویش و سر رفتن از خویش. از آن وقت بود که پی بردم دیوانه وار دوست دارم. شاید این باور زن سی ساله ای بود که از خود سر می رفت و دلش می خواست در دیگری بریزد همه این بودن و خواستن و دیدن را. اما اما کلمه غریبی است مثل داستان های ایرانی همه چیز خوب شروع می شود، شاید البته، اما...همین اما گره خوردگی عمیقی بود در ذهن و باور من. وقتی دریافتم به جای این خیرگی می توان دیوانه وار بخشید. این بخشیدن از بخشایش هم می آید. فهم می خواهد. خود را به جای دیگری گذاشتن می خواهد و ریاضت تنهایی و تنها ماندن می خواهد. شاید اینگونه است که دانته با دستهای ویرژیل به دنیای زیرین می رود. به دوزخ و برزخ و ...این صداها از زیر همین صدا می آید.

سی سالگی فهم این تنهایی، مرگ دقیقه هایی بود که دقیق شده بودند به وقت من. آه ! آن روزها ...آن روزها چقدر گیج می رفت دستهایم در دستهایی که پیوسته می جست. می جست اما در دیگری، نه در خویش و شاید باید این عشق در دقایق فروریختنی چون شعرهای کتاب "عکس فوری عشقبازی" در من می ریخت تا دریابم می شود دیوانه وار تنها بود و باز دوست داشت. بخشید خویش را به خویش و این همه گره آن روز و این روز بود. چون کسی که از خود نمی گذرد از هیچ کس نمی گذرد و اینگونه بود که من با آن کلاه کاپالا در برج بلند نیویورک عاشق شدم. در عکس های خیره آن کافی شاپ و در گل های ارکیده بنفش و "زالو ها، آه زالوهای مهربان خونم را مکیدند"*...مکیدند همه روزهایی که می شد در مثنوی و مولانا و باغ های رنگی خیال و یک زنگ شیرین تلفن و صدای تو که از دور می ریخت، صبح کرد و خوشبخت بود. اما "زالوها...آه زالوهای مهربان خونم را مکیدند و تو که آنقدر سفید بودی دیر رسیدی و پسر من که آنقدر کوچک بود در چند ماهگی من باد کرد."*

به این جای قصه که می رسم هر دو می گرییم. " کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران" اما وداعی نبود چرا که تو مثل همه تو-های زندگی من، زندگی کردید در دنیای من. ما یاد گرفتیم در دنیای خود ساخته من، در دنیای ذهنی من، با هم به کلام برسیم. به دیالوگ. به مونولوگ و آنقدر گفتیم تا شعر شدیم و شعور شدیم و سرشار شدیم، آن وقت دیوانه وار همدیگر را دوست داشتیم. او را دوست داشتیم. ما را دوست داشتیم. آنها را دوست داشتیم. دیگر گله نکردم وقتی امروز هوا آنقدر سرد بود که انگشت هایم قرمز می شد و چقدر دست های مهربان تو را کم داشتم. بوسه های مامان را زیر گلویم و خنده های نمکی بابا وقتی فقط برای او، برای او می توانم این همه کوچک و این همه لوس باشم. باران می زد و این همه عشق می ریخت در کوچه. در صدای من. در سرمایی که نمی شد پالتو را در آن تاب آورد. ولی من دل گرمی داشتم. باور کن امروز، اولین تولد تنهایی باشکوه من بود و عمیق شاد بود. از کشف دوباره خودم وقتی دکتر حکاک عزیز می گفت امروز رمز ورود دانته را در می یابی و امروز روزی است که با او و با ویرژیل سفر به دنیای زیرین را می آموزی. دنیای دوزخ و برزخ و سه گانه مبهوت بهشت را. امروز خنده غریبی داشتم در سمینار با شکوه روزنامه نگاران. وقتی Serap این مهربان بانو، با آن قلب بزرگش بعد از پایان کنفرانس، اعلام کرد امروز روز تولد شاعر مقیم دانشگاه ماست و آن همه آدمی که نمی شناختم، یکباره سرود تولدت مبارک خواندند و شاید قشنگ ترین سمفونی این روزها بود و برق دوربین هایی که می رفت و می آمد. وقتی Serap بغلم می کرد و می گفت برای شام یا ناهار با هم برویم بیرون، فکر می کردم تکه ای از سرزمین او در من می زیید. وقتی Zein آمد که شعرهای ترجمه شده را ادیت کنیم تازه فهمیدم چقدر بزرگ شدم در فهم دیگر شاد شدن. شاد بودن به آن معنا که رضای مهربانم همیشه می خواست مرا به آن برساند. به شیدا کوچولویی که می ترسید از تنهایی بزرگش، از شبیخون عشق، شعر و سفر و این همه کشف تازه و تازه. اما امروز هیچ کس نبود. کمی صدای گریه باربد بود و نفس های یکریز لیلا و بعد عکس کودکی من که داداشی گلم برایم فرستاده بود. گذاشته بود در فیس بوک. چقدر مات شدم از دیدنش. سالها بود به خودم، به آن کودک معصوم و ...شاید چی؟ چیزی شبیه یک کنجکاوی، خیره نشده بودم. موهای کوتاهش با آن گوشواره های بزرگ گرد که بابا برای اولین سال تولدش خریده بود و لب های کمی برگشته که انگار چیزی طلب می کرد یا از چیزی...نمی دانم دلم نمی خواهد آن چشمها را قضاوت کنم. حیف است. اما هم دلتنگش شدم و هم شاد شدم از دیدنش. این اولین بار بود بعد از این همه سال از ته دل به او گفتم " چونی زن خوب؟ " این روز آشتی ما بود. حتی وقتی Zein کلافه شده بود بابت تغییرها و ایرادهای بسیار من برای ترجمه و کلنجار رفتن بسیارمان برای فهم درست شعر و کلمه، و خندیدنش که با چه سماجتی سعی در فهم او و رسیدن به زبان او دارم و گفت که من بسیار خواهنده ام، خندیدم. این را تو هم می گفتی، بابا هم می گفت و ...اما خوب است. حتی او هم خندید. می گفت خوب است. من هم می گویم خوب است برای خودم، چون این روزها بیشتر از خودم می خواهم.

صبح با صدای تلفن فیروزه بیدار شدم. حوالی چهار صبح. خواب آلود و منگ بعد از چند بار زنگ خوردن. صدایش را در آن تاریکی و عمق تشخیص ندادم. فقط یکی در تاریکی می گفت " قربون اون صدات بشم" انگار کسی مرا از ته یک چاه بیرون می کشید.کسی صدایم می زد پیوسته...سخت گفتم فیروزه و صدا رفته بود تا من بخوابم. صبح هم میان سمینار چند بار زنگ زد. پیغام هایش لهجه مهربان درخت را داشت. یک استواری در دوست داشتن. مثل دماوند شده بود. مثل لواسانات. لحنش مثل نقاشی هایش رقیق بود و چقدر دور و دلتنگ. چقدر دلم برای او تنگ می شود. تلفن آبتین را هم از دست دادم و تقریبا به خیلی از ایمیل ها جواب دادم. چقدر دوست در این دنیای شیشه ای زندگی می کنند. تو می گویی مجازی، من می گویم دنیای واقعی انسان هایِ تنهایِ معاصر و چقدر به یاد داشتند این دوست کوچک تو را، مرا، شما را. و چقدر از دوست های نزدیکم یادشان رفته بود همسایگی صدایمان را. البته من هم یادم می رود حتی تولد تو را و ...نمی دانم چرا هر سال که آدم ها ذهنی تر می شوند در من، کمتر می توانم در دنیای واقع دریابم دوری بُعد و مسافتمان را. گاهی باورش سخت است این تلنگرهای تلخ که چقدر دوریم مثل مامان، بابا، داداشی، خانه قشنگمان با آن شومینه سرخ، فیروزه و فریده و چقدر باید بشمارم؟ سی و دو حرف ِبسیار دیگر. باور کن سخت است. من مثل ماهی در خودم شنا می کنم. این البته علامت ماه اسفند هم هست. حالا باور کنی یا نه، من رفته ام آن زیر، زیر ِزیرین دنیای دانته حتی و سخت خودم را در آغوش کشیدم، تنهایی ام را و این شادی شکوهمند زیستن را، دوست داشته شدن، دوست داشتن و بخشیدن...بخشیدن...بخشیدن و با همه شما در این کلمات سیال زندگی می کنم. در دنیای شیشه ای رویا و واقعیت و تو را به یاد می آورم در باغ پنهان با دسته گل زیبای آن سالها، با کلید اسرار آمیزی که راندن و رفتن را به من بخشید و آن اتاق آبی در منتهی الیه جنوبی تن من. با این همه امشب وقتی Zein شعر " برگشتن از کبودی تنم" ترجمه دکتر کریمی حکاک عزیز را خواند، چشمهایش مثل شیشه شد و در چشم هایم خیره شد و گفت بهتر است این شعر را برای روز تولدت نخوانی. بعد مکث کرد. من هم کردم. گفت :

If there is no tear in the poet, then there is no tear in the reader


***

This is a great gift from Dr. Faramarz Soleimani for my birthday.:

http://faramarzsoleimani.blogspot.com/2010/03/sheida-mohammadis-bd.html

1 comment:

مهتاب کرانشه said...

شیدای عزیزم روز آشتی تو با خودت مبارک و تولد این بلوغ....مرسی که می نویسی